💕برشی از کتاب قصه ی دلبری 💕 🦋💫محمد حسین پروانه ی شهر دمشق💫🦋 صدای ''این گل پر پراز کجا آمده'' نزدیک تر میشد.سعی میکردم احساساتم را کنترل کنم. می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر می‌ریزم اشکِ روضه ی امام حسین علیه‌السلام باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین. هرچه روضه به ذهنم می‌رسید می خواندم وگریه میکردم.دست وپاهایم کرخت شده بود ونمی توانستم تکان بخورم. یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود وبه من می‌گفت شمازودتر بروبیرون. نگاهی به قبر انداختم. باید میرفتم.فقط صداهای درهم وبرهمی می شنیدم که از من میخواستن بروم بالا... مو به مو همه ی وصیت هایش را انجام داده بودم درست مثل همان بازی ها. سخت بود در آن شلوغی وگریه و زاری باکسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین قبر .در تابوت را باز کردند. وداع برایم سخت بود ولی دل کندن سخت تر‌ 💔⚡️💚 چشم هایش کامل بسته نمیشد می‌بستند دوباره بازمیشد وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر پاهایم بی‌حس شد کنار قبر زانو زدم همه ی جانم را آوردن در دهانم که به آن آقا حالی کنم بااو کار دارم از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم همان که محرم ها می‌پوشید.چفیه ی مشکی هم بود.صدایم می لرزید به آن اقاگفتم این لباس وچفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش.خداخیرش بدهد، درآن قیامت، با وسواس پیراهن را کشید روی تن محمدحسین وچفیه را انداخت دور گردنش.✨ فقط مانده بود یک کار دیگر به آن آقا گفتم شهید می خواست برایش سینه بزنم شما میتونید؟ بغضش ترکید دست وپایش را گم کرده بود.نمی توانست حرف بزند چنددفعه زد روی سینه اش.بهش گفتم نوحه هم بخونید.برگشت نگاهم کرد صورتش خیس بود نمی دانم اشک بود یا آب باران.پرسید چی بخونم گفتم هرچی به زبونتون اومد گفت خودت بگو نفسم بالا نمی آمد انگار یکی چنگ انداخته بود وگلویم را فشار میداد.خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم گفتم: " از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسین دست وپامیزد حسین زینب صدامیزد حسین" سینه میزد برای محمدحسین🌱💫 و شانه هایش تکان میخورد‌.برگشت بااشاره به من فهماند که همه را انجام دادم. ☀️🌺🌱 خیالم راحت شد.پیش پای ارباب تازه سینه زده بود💚🕊💚 سالروز شهادت 🌷اللهم‌صل‌علی‌محمدوال‌محمدوعجل‌فرجهم🌷 https://eitaa.com/BandeParvaz