سلام سلام برپدری که سال ها ست اورا ندیدم
سلام برپدری که سال ها ست در رویا هایم با او نجوا میکنم
و در کودکی بااو حرف میزنم میخندیدم بازی میکردم پدر حالا من بزرگ شدم
آنقدر بزرگ که چشمان من تجلی گاه اندیشه ات گشته است
پدرم دلم برای بودنت تنگ است اما تنها قاب عکس توست که مرحوم دل مجروح من است
میخواهم برایت از حسرت به زبان راندن کلمه بابا بگویم
راستی پدر تابه حال راز یاد گرفتن کلمه بابارا گفته ام خوب امروز این را را آشکار افشا میکنم
میخواستم زمانی که برسر مزارت میآیم صدایت بزنم میخواهم از روز هوایی برایت بگویم که میخواستم لبخند بزنم اما توان لبخند زد ن بر لبانمان نبود
چرا که
در برگ ریزان زندگی ام محو شده بود پدر جان سالها ست در حسرت شنیدن صدایت شبها را به صبح میرسانم
واین در حال ست بسیار ی را میشناسم که از کنارم میگذرند و با کنایه حرفهایی را میزنند که آرزو میکنم کر بودم و هیچ
گاه آن چیز ها را نمیشنیدم
بعضی ها را نیز می بینم
که در چشمان من خیر ه می شوند بدون اینکه مرا بشناسند به تو توهین می کنند
ای گروه طعنه زن نمک بر زخم مان مزن
این زندگی خشک من مال شما
ایام سپید رنگ من مال شما
بابای همیشه خوب من را بدهید
این سهمیه های جنگ من مال شما
پدرم وقتی رفتی دلم گرفت
آخر با تو میشد به پیش صنوبر ها رفت
وپرستو ها را تا دیار نور بدرقه کرد
با تو میشد تا آن سوی پرچین دلها رفت
وعشق خدایی را زیبا تر دید
با تو دلم چه آرامش غریبی داشت
بگو ای مسافر نازنینم
بگو برای دیدن تو باید از کدام کوچه گذشت
آری تو شهادت را بر ماندن ترجیح دادی
چرا که روح بلند وملکوتی تو نمی توانست در این دنیا ی خاکی بماند
خوشا به حالت ای سردار که به قافله حسین پیوستی واز علایق دنیا گذشتی
خوشا به حالت که این دنیا نتوانست
تورا در قفس تنگ خویش محبوس نماید
نگاهت نگاه عشق و خداوندی ست
سوگندیوسفی از تبریز