🌻🐝داستان زیبای زنبور مغرور🐝🌻
یكی بود یكی نبود، زنبور شیطونی بود كه همراه زنبورهای دیگر در دشتها بالا و پایین میپرید.
روی گلها مینشست و غلت میخورد و وزوز میكرد و با شادمانی كیسههای عسل خود را پر از شهد گلهای خوشمزه میكرد. در همین موقع بود كه صدای سوت زنبور سرباز به صدا درآمد و گفت: زنبورهای كارگر همه پشت سر هم. همه به راست. حركت... و پرواز كردند به سمت كندو. وقتی به كندو رسیدند با همكاری همدیگر عسلها را جاسازی كردند.
زنبور سرباز داخل شد و گفت: همه زنبورهای كارگر به صف بایستید، ملكه میخواهد بیاید. ملكه زنبورها با وقار خاصی وارد شد و قدم زد و به كارهای آنها سركشی كرد تا اینكه به قسمت عسلهای زنبور كوچولو رسید. كمی از عسلها برداشت و گفت: نه اصلا خوب نیست. چرا كارت را خوب انجام نمیدهی. شنیدم فقط بازیگوشی میكنی. مواظب اعمالت باش، باید بیشتر از اینها كار كنی. زنبور كوچولو خود را جمع و جور كرد و گفت: چشم ملكه، آخه من زود خسته میشم.
ملكه سكوت كرد و گذشت. زنبور كوچولو زیر لب گفت: اه... تا كی باید گوش به فرمان یكی دیگه باشیم. كاشكی من فرمانده بودم. منم باید ملكه باشم و با رفتن ملكه دوباره زنبورها به كارشان ادامه دادند.
روزها به همین منوال میگذشت و زنبور كوچولو هم هر روز خسته و خستهتر میشد. روزها در دشتها كار میكرد و شبها در كندو تا اینكه یك روز روی گلی نشست و به آسمان خیره شد. پرندههایی را دید كه آزادانه در آسمان آبی پرواز میكردند.
زنبور كوچولو با خودش گفت: چی میشد منم مثل این پرندهها آزاد بودم و برای خودم زندگی میكردم. چقدر آنها راحتند. كسی به آنها دستور نمیدهد. زنبور كوچولو روی یك گل نشست و ساعتها فكر كرد تا عاقبت تصمیماش را گرفت و گفت: بله از حالا به بعد برای خودم زندگی میكنم. به كندو رفت وسایلش را جمع كرد و از دوستانش خداحافظی كرد و رفت.
از كندو كه بیرون آمد پرواز كرد آنقدر پرواز كرد تا از خانهاش دور شد و گفت: آخیش دیگه مال خودمم. ملكه كجایی تا مرا ببینی، حالا دیگه من ملكهام و میخواهم برای خودم یك كندو بسازم.
كمكم هوا تاریك شد. زنبور كوچولو رفت زیر یك گلبرگ خوابید تا صبح زود كارش را شروع كند.
فردای آن روز با گرماي خورشید از خواب بیدار شد و مستقیم به سمت یك گل پرواز كرد و شروع به جمعآوری شهد گل كرد و روی قسمتی از شاخه یك درخت علامت گذاشت تا كندو را همانجا بنا كند. به همین صورت تا شب كارش را ادامه داد، ولی كاری از پیش نبرده و خسته و كوفته گوشهای افتاد و به خواب رفت. صبح روز بعد دوباره بیدار شد و سمت گلها رفت، ولی باز هم كاری از پیش نبرد. در همین موقع بود كه سوسكی قرمز نزدیك زنبور آمد و گفت: چی دارم میبینم یك زنبور تنها اینجا چه كار میكند. پس گروهت كجاست. تا آنجایي كه میدانم همیشه زنبورها با هماند، پس چرا تو تنهایی؟
زنبور گفت: دارم خانه برای خودم درست میكنم
سوسك: تنهایی.
زنبور: بله تنهایی، من خودم ملكه هستم.
سوسك خندید و گفت: پس تاجت كجاست ملكه كوچولو؟ و ادامه داد... شما زنبورها هرگز نمیتونید تنهایی زندگی كنید. حالا میبینی... و رفت.
زنبور كوچولو به فكر فرو رفت و گفت: نه من میتونم. من زنبور قهرمانم.
ادامه دارد...
#داستان
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2888🔜