━━.•﷽.•🦋•.━━━━━━━━━
سلام به دوستان مسئولیت بگیرِ مسئولیت پذیرم😅
دیگه معرف حضور هستم فکر کنم☺️
علی آقا هستم یازده سال و نیمه✋
یکی از مسئولیتهائی که مامان جان به من سپردن، اینه که داداش کوچکترمو برسونم به پیش دبستانیش(که توی جامعة القرآنه)😍
خودم تا ساعت یازده آنلاینم، بعد هم داداشی را میرسونم.😊
بگم چطوری می برمش؟🙃
با رَخشم، دوچرخه جان🚴♂ البته مال پدرجان بوده و الان مال منه😌
منم دوچرخمو که دیگه برام خیلی کوچولو شده دادم به داداش کوچکترم😘
بله دیگه، پسر بودن و داداش داشتن این مزیتها رو هم داره😄
تازه داداش کوچولوم هم موظفه مواظب دوچرخش باشه تا بعد تحویل تهتغاری بده🙇♂
کیف کردین نظام اقتصادی خانوادمو😎
خب، بگذریم، داشتم میگفتم.☺️
اولش مامان سوداوی جونم میترسید😰
میگفت: «بچه نیفته از روی دوچرخه!»😣
منم گفتم: «منو دست کم گرفتی مامان!🤓
نگران نباش، من کلاس دوم بودم دوچرخه بابا رو سوار میشدم، حالا که کلاس پنجمم😌😎»
بله، خلاصه مامان جان، بله رو گفتن و منم هر روز داداشو میرسونم، پیش دبستانی😉
امروز که رسوندمش، همین که دوستاش دیدنش، دویدن طرفش و گفتن:
«داداشی! داداشی!»😍
از دیدن این ماجرا کلی به وجد اومدم و یاد دوران مدرسه رفتن افتادم و کلی دلم تنگید😢 یادش بخیر🤓
به اینم فکر کردم که داداش بلغمیم، از بس مهربون و خوش زبونه، دوستاشم دوسش دارن😍
منم تصمیم گرفتم به عنوان یک داداش صفراوی کمتر سربه سرش بذارم😂😉😘
⏬⏬⏬