از اعتیاد و شلاق خوردن تا
شهادت در جنگ تحمیلی!
#محمدعلیِ_پورعلی جوان زیبا و
سفیدرویی بود که به خاطر طلائی
رنگ بودن موهایش در روستای گُراخک
شاندیزمشهد به( مندلیطلا) معروف بود.
اما کمی بعد مندلیطلا که یک پسر یک
ساله داشت به دام اعتیاد می افتد و
وضعیت ناگواری که او و خانواده را
سر در گم کرده بود و ان زمان خیلی از
مردم روستا بهش اتهام تولید مشروبات
الکلی را می زنند که متاسفانه با توجه به
شرایط روستا ومحیط کوچکی که داشت
مندی طلا توسط کمیته انقلاب اسلامی
آن زمان دستگیر و پس از محاکمه به
شلاق محکوم شد.
وی را جلوی مسجد روستا آورده و روی
چهارپایهای خواباندند و در برابر مردم
حدّ شلاق را بر بدنش جاری کردند.
بعد از اجرای حد، پدر پیرش به او گفت:
خیر نبینی که آبروی منو بردی و از نمازِ
تو مسجد محرومم کردی😔😔مندلی
خیلی خجالت می کشد
مندلی طلا دلش سخت می شکند
تو خودش می ریزد از امام رضا ع
می خوادکه کمکش کنه تا پاک بشه
فقط خدا می داند چه بین مندلی طلا
و خدا و امام رضا گذشت که چنین
تحول پیدا کرد
بعدها مندلی طلا به یکی از دوستانش
گفته بود: از حرف پدرم خیلی تکون
خوردم و دلم خیلی شکست.
موقعی که زیر بغلامو گرفته بودن و
از روی چهارپایه پایین میاوردن رو به
خونه خدا (مسجد) کردم و از خدا طلب
بخشش کردم.
بعد از چند روز هم دلم هوای جبهه کرد.
متوسل به اباعبدالله شدم و تصمیم
گرفتم به جبهه برم
اهالی روستا میگویند: مندلی طلا عزم
جبهه کرده بود اما بسیج روستا بهخاطر
سابقه خرابش ثبتنامش نمی کرد
از پایگاه بسیج شاندیز و اَبَرده هم
اقدام کردآنها هم ثبتنامش نکردند.
دوست مندلیطلا که از بسیجیان
روستای زُشک میباشداو را از طریق
پایگاه بسیج روستای زشک ثبت نام
کرده و او را به آموزش جبهه اعزام کرد.
وی میگوید: مندلیطلا بعداز طی دوران
آموزش و هنگام اعزام به جبهه به من
گفت: من بیست و هفت روز دیگه شهید
میشم و بدنم بیست روز تو بیابون میمونه
وقتی بعد از چهل و هفت روز جنازمو
تو روستا آوردن، تو همون نقطهای که
شلاقم زدن، بدنمو رو زمین بذارین و
پدرمو بالا سرم بیارین، بگین پدرم کنار
سرم وایسه و جلوی مردم حلالم کنه و
بگه: مندلیطلا توبه کرد تا هم خودش
خدایی بشه و هم مایهٔ آبروی پدرش بشه
دقیقا ۴۷ روز پس از اعزام، پیکر مطهر
این شهید را به روستا میآورند و تشییع
میکنند!
مردم روستا میگویند: با اینکه پیکر
این شهید بیست روز تو بیابون رو زمین
مونده بود، تو فضای مسیر تشییع جنازه
بوی عطری پیچیده بود که همه به هم
میگفتن تو عطر زدی؟"
پدر این شهید میگوید: مندلی من
زمانی که می خواست به جبهه بره
برای خدافظی پیش من اومد ویک
ساعت دست و صورتمو میبوسید، اما
من حاضر نشدم صورتشو ببوسم و الآن
تو حسرت یک بوسهشَم.
من هیچوقت فکر نمیکردم که مندلی
من یک روزی واقعا طلا بشه. جنازه
پسرم بوی خیلی خوشی میداد
تمام اهالی روستای گُراخک در تشییع
پیکر این شهید تواب شرکت کرده
بودند. الانم قدیمی ها روستا گواهی
میدهند که تمام کوچهٔ مسیر تشییع را
بوی عطر خوشی فرا گرفته بود و تا
مدتها این بو را حس میکردند!
تاریخ تولد: ١٣٣٧/٠١/٠٢
تاریخ شهادت: ١٣۶۵/٠۴/١٢
#شهید_مندلی_طلا_روحش_شاد