📚حکایت هووها چراغ نفتی که سر طاقچه بود دود می‌زد، ولی دونفر زنی که روی مخده نشسته بودند ملتفت نمی‌شدند. یکی ازآن‌ها که با چادر سیاه آن بالا نشسته بود به نظر می‌آمد که مهمان است، دستمال بزرگی دردست داشت که پی درپی با آن دماغ می‌گرفت وسرش را می‌جنبانید. آن دیگری با چادرنماز تیره رنگ که روی صورتش کشیده بود ظاهراً گریه وناله می‌کرد - درباز شد هووی او باچشم‌های پف‌آلود قلیان آورد جلو مهمان گذاشت وخودش رفت پایین اطاق نشست. زنی که پهلوی مهمان نشسته بود ناگهان مثل چیزی که حالت عصبانی به او دست بدهد، شروع کرد به گیس کندن وسروسینه زدن: - بی‌بی خانم جونم، این شوهر نبود یک پارچه جواهر بود؛ خاک برسرم بکنند که قدرش راندانستم! خانم این مرد یک تو به من نگفت......شوهر بیچاره ام. ورپرید. او نمرد، اوراکشتند. چادر ازسرش افتاد، موهای حنا بسته روی صورتش پریشان شد، خودش راانداخت روی تشک وغش کرد. بی‌بی خانم همین‌طور که قلیان زیر لبش بود روکرد به هوو: - نرگس خانم کاه‌گل وگلاب این‌‌‌جا به هم نمی‌رسد؟ نرگس با خونسردی بلند شد از سر رف شیشه گلاب رابرداشت داد دست مهمان وآهسته گفت: - این غش‌ها دروغی است. همان ساعتی که مشدی چانه می انداخت دست کرد ساعت جیبش رادرآورد. بی‌بی خانم بازوهای ناخوش رامالش داد، گلاب نزدیک بینی او برد، حالش سرجا آمد، نشست ومی‌گفت: - دیدی چه به روزم آمد؟ بی‌بی خانم، همین امروز صبح بود، مشدی توی رختخوابش نشسته بود به من گفت: یک سیگار چاق کن بده من. سیگار دادم به دستش کشید. خانم انگار که به دلش اثر کرده بود، بعد گفت که من دیگر می‌میرم. اما چه بکنم بااین خجالت‌های تو؟ گفتم الهی تو زنده باشی. گفت ازبابت حسن دلم قرص است، می‌دانم که گلیمش راازآب بیرون می‌کشد ولی دلم برای تو می‌سوزد، اگر برای خانه یک بخشش‌نامه بنویسی من پایش را مهر می‌کنم. بی‌بی خانم سینه‌اش راصاف کرد: منیجه خانم حالا بنیه‌ات راازدست نده. انشاالله پسرت تن درست باشد. قلیان رابی‌بی خانم داد به منیژه که گرفت والنگوهای طلا به مچ دستش برق زد. منیژه خانم: نه بعد از مشدی رجب من دیگر نمی‌توانم زنده باشم، یک زن بیچاره، بی دست وپا تا گلویم قرض، پسرم هم دراین شهر نیست. نمی‌توانم دراین خانه بمانم، جل زیر پایم هم مال بچۀ صغیر است. بی‌بی خانم: آن خدا بیامرز همان وقتی که روبه قبله بود به من گفت کلیدم رادریاب تا به دست کسی نیفتد. نرگس پایین اطاق هق‌هق گریه می‌کند. بی‌بی خانم: خدا بند ازپیش خدا نبرد! همین هفتۀ پیش بود رفتم دردکان مشدی برای بچه رقیه سرنج بخرم. خدا بیامرزدش هرچه کردم پولش راازمن نگرفت، گفت سید خانم شما حق آب و گل دارید. خانم مشدی چه ناخوشی گرفت که این‌طور نفله شد؟ منیژه: سه شب وسه روز بود که من خواب به چشمم نیامد. خانم، من بر بالین این مرد جانفشانی کردم، رفتم از مسجد جمعه برایش دعای بی‌وقتی گرفتم، حکیم موسی رابرایش آوردم گفت ثقل سرد کرده، من هم تا ‌توانستم گرمی به نافش بستم، برایش گل گاوزبان دم کردم، زنیان وبادیان، سنبله تیب، گل خارخاسک، تاج ریزی، برگ نارنج به خوردش دادم، دوروز بعد حالش بهتر بود، امروز صبح من پهلوی رختخواب او چرت می‌زدم دیدم مشدی دست کشید روی زلف‌هایم گفت: منیجه تو به پای من خیلی زحمت کشیدی حالا دیگر هربدی هرخطایی کردم ما راببخش، حلالمان بکن، اگر من سر تو زن گرفتم برای کنیزی تو بود.دوباره گفت ماراحلال بکن! من واسه رنگ رفتم تو دلش: پاشو سرپا چرامثل خاله زنیکه‌ها حرف می‌زنی؟ برو در دکانت سر کار و کاسبی. خانم من رفتم یک چرت بخوابم نرگس رافرستادم پیش مشدی تا اگر لازم شد دست زیر بالش بکند. اما بی‌بی خانم، به جان یک دانه فرزندم اگر بخواهم دروغ بگویم، نزدیک ظهر که بیدار شدم دیدم حالش بدتر شده، همین یک ساعتی که ازاو منفک شدم!... ادامه دارد... ⛔️کپی داستان بدون ذکر منبع مجاز نیست ♡••࿐ @BanovaneMontazer 🏠 خانه ی بهشتی بانوان منتظر ࿐