زن طلا را برد و گذاشت تو گنجه؛ فردا که شد و شوهر به سرکار رفت، زن طلا را برداشت و زير چادر پنهان کرد و رفت نشست درِکوچه. هر مردى که رد مىشد زن مىپرسيد: ”آى عمو تو را به خدا اسم تو چيست؟“ يکى گفت: تقى يک گفت نقلى يکى گفت عباس، يکى گفت حسين، تا اينکه زردکفروشى داشت رد مىشد. زن از او پرسيد: ”عمو تو را به خدا اسم تو چيست؟“ مرد گفت: ”آخر باجى اسم من را براى چه مىخواهي؟ من زردکفروش بدبختى هستم. چه کارى به من داري؟! زن گفت: ”اى بدبخت اسمت را بگو يک چيزى را بايد به تو بدهم.“ مرد گفت: ”والا اسم من رمضان است.“ زن گفت: ”خوب بيا اين را بگير، چون براى تو نگه داشتهايم که هروقت آمدى به تو بدهيم.“
مرد که چشم او به يک من طلا افتاد، سبد هويج را گذاشت و دو پا داشت، و دو پاى ديگر هم قرض کرد و يا على از تو مدد و دِ فرار.
زن سبد زردک را لب حوض آورد تميز شست و درِ حياط را بست و چندتائى از زردکها را توى هشتى حياط و پشت در چيد و هفت هشت تا هم در آشپزخانه چيد و چندتائى هم دور حياط گذاشت و به زردکها گفت: ”بَهبَه! چه جارو و آبپاشى خوبى مىکنيد. دست بهکار شويد تا وقتى شوهرم مىآيد. همه چيز حاضر و آماده باشد و ببيند، شا کلفت و نوکرها و آشپزها چه خوب کار کردهايد.“ به آنها هم که پشت در حياط چيده بود گفت: ”شما هم وقتى آقا آمد در را بهروى او باز کنيد.“ به زردکهائى هم که در آشپزخانه چيده بود گفت: ”شما هم يک چلو چرب و چليک خوبى بپزيد تا وقتى آقا آمد ناهار بخورد. من رفتم بخوابم ديگر خسته شدم.“ زن به اتاق بالا رفت و رختخواب پهن کرد و خر و پف به خوابى سنگين فرو رفت.
عصر شوهر آمد هى در زد. هى در زد. ديد که کسى جواب نمىدهد. ناچار رفت و از خانهٔ همسايه پله چوبى گير آورد و گذاشت لب ديوار و از آنجا پريد توى حياط. ديد که توى حياط همهاش هويچ چيدهاند. با خودش گفت: ”اى زن دیوانه هرچه هست حتماً سر يارو را خوردهاي!“ رفت بالا و با لگد به در اتقاء زد و آنرا شکست و لحاف را بالا زد و گفت: ”اى زن مگر خواب به خواب رفتهاى که بيدار نمىشوي! بلند شو ببينم اينها چيست دور حياط چيدهاي؟!“ زن گفت: ”آنها همه کلفت و نوکر بودهاند که رمضان براى ما آورده بهجاى سنگى که براى او گذاشته بودي. مگر در را براى تو باز نکردند؟ اى تنبلها من توى آشپزخانه دستور دادهام که پلو بپزند. در حياط جارو پارو کنند پس چه کردهاند!“
مرد رفت و چوبى برداشت و به جان زن کشيد. حالا نزن کى بزن! تا آنجا که توانست زن را کتک زد و از خانه بيرون کرد و در را از پشت بست.
ادامه دارد...
⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست
♡••࿐
@BanovaneMontazer
🏠 خانه ی بهشتی بانوان منتظر ࿐