*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۱۹ 📕
بلعمی با رنگی پریده و دستهانی لرزان برای ولدی توضیح میداد که شوهرش در بیمارستان است.
آقا رضا هم از اتاقش بیرون آمده بود و هراسان به توضیحات بلعمی گوش میکرد.
در آخر از بلعمی پرسید:
–کی بهتون خبر داد؟
بلعمی گریهاش گرفت.
–خودش زنگ زد تو آمبولانس بود. نفسش بالا نمیومد. نتونست جملش رو تموم کنه، پرستار کنار دستش گوشی رو گرفت و اسم بیمارستان رو بهم گفت.
–خب از حالش میپرسیدید.
–پرسیدم پرستار گفت بیهوش شده ولی علائم حیاتی داره.
من باید زودتر برم بیمارستان.
آقا رضا دوباره پرسید؟
–تصادف کرده؟
–اونم پرسیدم. گفت تصادف نکرده، فقط شما زودتر خودتون رو برسونید به احتمال زیاد باید جراحی بشه.
آقا رضا همانطور که به طرف اتاقش میرفت گفت:
–صبر کنید من میرسونمتون.
بلعمی کیفش را برداشت و به طرف من آمد.
–میشه تو به مادرش خبر بدی، یه جوری نگی هول کنه ها. فقط بهش بگو زود بیاد. شاید برای عمل کردنش رضایت من رو قبول نکنن. شاید مادرش باید باشه.
از حرفهایی که شنیده بودم ماتم برده بود. بلعمی دستم را گرفت و دوباره گفت:
–اگه شمارهی مادرش رو داری بده من خودم زنگ میزنم.
همان موقع آقا رضا سویچ به دست رو به بلعمی گفت:
–راه بیفتید بریم.
گفتم:
–منم باهاتون میام. مامانم شمارهی مادرش رو داره، بهش زنگ میزنم که به بیتا خانم خبر بده.
آقا رضا گفت:
–امدن شما نیازی نیست.
فوری گفتم:
–میام که بلعمی تنها نباشه.
آقا رضا حرفی نزد و سربه زیر بیرون رفت.
ولدی گفت:
–زودتر برید، انشاالله که به خیر میگذره.
من و بلعمی صندلی عقب ماشین آقا رضا نشستیم. من فوری به مادر زنگ زدم و موضوع را برایش توضیح دادم.
مادر گفت که خودش به بیتا خانم زنگ میزند و خبر میدهد.
آقا رضا به روبرو خیره شده بود و با سرعت رانندگی میکرد. بعد ناگهان از بلعمی پرسید:
–اگه تصادف نکرده شاید با کسی دعوا کرده، کتک کاری...
بلعمی وسط حرفش پرید.
–شهرام اصلا اهل دعوا نبود.
آقارضا پوزخندی زد.
–اتفاقا به نظرم با همه دعوا داشت.
–نه، به هارت و پورتاش نگاه نکنید، داد و بیداد میکرد ولی اهل کتک کاری نبود. خیابانها شلوغ بود و کمی در راه معطل شدیم.
به بیمارستان که رسیدیم دیدم بیتا خانم زودتر از ما رسیده و مادر هم همراهش آمده. بیتا خانم مستاصل ایستاده بود و اشک میریخت. مادر هم دلداریاش میداد.
کنار گوش بلعمی گفتم:
–مادر شوهرت چقدر زود خودش رو رسونده.
بلعمی چون عکس بیتا خانم را قبلا دیده بود فوری جلو رفت و احوالپرسی کرد. وقتی بیتا خانم چشمهای اشکی و رنگ پریده بلعمی را دید درد خودش یادش رفت و استفهامی اول به بلعمی، بعد هم به من نگاه کرد.
نمیدانستم چه طور بلعمی را معرفی کنم. آقا رضا کنار بلعمی ایستاد. من هم از فرصت استفاده کردم و به هر دویشان اشاره کردم و گفتم:
–از دوستان آقا شهرام هستن.
با تکان دادن سرش با آقا رضا خوش و بش کرد ولی هنوز هم نگاه استفهامیاش روی بلعمی بود.
حق داشت گیج شود. میتوانستم حدس بزنم که حالا چقدر سوال در ذهنش است.
برای این که از من سوالی نپرسد کمی از او فاصله گرفتم. ولی شنیدم که آقا رضا پرسید:
–الان پسرتون کجاست؟ بیتا خانم گفت:
–همین الان بردنش اتاق عمل.
دوباره آقا رضا پرسید:
–تصادف کرده؟
بیتا خانم به جای جواب گریه کرد و مادر جواب داد:
–نه، تیر خورده*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh