عرفان که داخل بغل مریم بود از مریم جدا میشه و به سمتم میاد، بغلش می‌کنم و لپ‌های تپلش رو می‌بوسم. روی میز می‌شونمش و چندتا عکس خوشگل و بانمک ازش می‌گیرم. این از الان اینجوری دلبر و با نمکه بزرگ بشه دخترها براش سر و دست می‌شکونن... آخرهاش بود و کفش‌های پاشنه‌بلندم رو با کفش ها راحتی ارغوانی رنگم عوض می‌کنم. کت کوتاه سفیدم رو می‌پوشم با شال گلبهی رنگم، وسایلم رو برمی‌دارم و همراه کیانا از تالار خارج می‌شیم. که با صدای راحیل می‌ایستم. راحیل- صبرکنید منم بیام. راحیل به ما رسید و سه نفری‌حرکت می‌کنیم، با هم رفتیم که کیانا جایی رو با دستش نشون میده و میگه: - خداحافظ دخترا، کسری اونجاست نگاه می‌کنم که دو پسر جوون کنار هم ایستادن... بوسه ای بر گونه اش می‌زنم و میگم: - خداحافظ عزیزم مراقب خودت باش ماشین بابا رو می‌بینم و میرم سوار میشم، شیشه ماشین رو میدم پایین که باد به‌صورتم می‌خوره همیشه این رو دوست داشتم چشم‌هام رو می‌بندم که نمی‌فهمم چطوری خوابم می‌بره... *** با صدای اسما چشم‌هام رو باز می‌کنم که میگه: - پاشو رسیدیم خونه تکانی به خودم میدم و در ماشین رو باز می‌کنم و پیاده میشم به سمت آشپزخونه میرم و از یخچال بطری آبی بر‌می‌دارم و لیوانم رو پر‌می‌کنم و یک نفس سر‌می‌کشم، آخ چقدر تشنم بودا و از آشپزخونه خارج میشم و میرم تو اتاق و روی تختم ولو میشم و چون خسته بودم سریع خوابم می‌بره. @Banoyi_dameshgh