#Part_33
عرفان که داخل بغل مریم بود از مریم جدا میشه و به سمتم میاد، بغلش میکنم و لپهای تپلش رو میبوسم.
روی میز میشونمش و چندتا عکس خوشگل و بانمک ازش میگیرم. این از الان اینجوری دلبر و با نمکه بزرگ بشه دخترها براش سر و دست میشکونن...
آخرهاش بود و کفشهای پاشنهبلندم رو با کفش ها راحتی ارغوانی رنگم عوض میکنم.
کت کوتاه سفیدم رو میپوشم با شال گلبهی رنگم، وسایلم رو برمیدارم و همراه کیانا از تالار خارج میشیم.
که با صدای راحیل میایستم.
راحیل- صبرکنید منم بیام.
راحیل به ما رسید و سه نفریحرکت میکنیم، با هم رفتیم که کیانا جایی رو با دستش نشون میده و میگه:
- خداحافظ دخترا، کسری اونجاست
نگاه میکنم که دو پسر جوون کنار هم ایستادن...
بوسه ای بر گونه اش میزنم و میگم:
- خداحافظ عزیزم مراقب خودت باش
ماشین بابا رو میبینم و میرم سوار میشم، شیشه ماشین رو میدم پایین که باد بهصورتم میخوره همیشه این رو دوست داشتم چشمهام رو میبندم که نمیفهمم چطوری خوابم میبره...
***
با صدای اسما چشمهام رو باز میکنم که میگه:
- پاشو رسیدیم خونه
تکانی به خودم میدم و در ماشین رو باز میکنم و پیاده میشم به سمت آشپزخونه میرم و از یخچال بطری آبی برمیدارم و لیوانم رو پرمیکنم و یک نفس سرمیکشم، آخ چقدر تشنم بودا و از آشپزخونه خارج میشم و میرم تو اتاق و روی تختم ولو میشم و چون خسته بودم سریع خوابم میبره.
#ادامهدارد
@Banoyi_dameshgh