رمان لبخندی مملو از عشق به قلم ریحانه بانو امروز زمان حرکت بود. به جلوی پایگاه می‌رسیم؛ همراه با اسما از ماشین پیاده می‌شیم. نگاهم به ساجده و دختر چادری کنارش که پشت به من ایستاده بود گره‌میخوره. چون پشت به من بود نمیتونستم صورتش رو ببینم. با مامان و اسما به سمتشون میریم. - سلام خوبین؟ - سلام عزیز، خودت خوبی؟ دختره چادری به سمتم بر می‌گرده.. باورم نمیشه! یعنی واقعا خودشه: - کیانا خودتی؟ کینا لبخند میزنه و میگه: - نه پس عمته دوباره بهش نگاه میکنم، چادر دانشجویی پوشیده و روسریش رو لبنانی بسته، خیلی زیبا شده بود: - هوی خوشگل ندیدی؟ با لبخند میگم : - خوشگل که دیده بودم، ولی فرشته ندیدم که چشمون به جمالش روشن شد. - خوشگل شدم واقعاً؟ - آره خیلی، اگر بدونی جقدر خوشگل شدی دیگه چادرو کنار نمیذاری. ثمین هم چادر پوشیده بود ، اما موهاش کمی معلوم بود. بعد از سفارشات مامان به من و اسما، بغلش میکنم و به سمت اتوبوس می‌رم اسما‌هم پشت سرم وارد اتوبوس میشه. زینب سادات کاغذی به دستم میده و میگه: - حضور غیاب کن اگر همه هستن را بیفتیم. - اسما توکلی، ساجده الهی، ثمین محمدی.. دونه دونه اسم‌هارو میخونم و حضور میزنم. و روی صندلیم می‌شینم. ... @Banoyi_dameshgh