#Part_51
شهدایی که تنها دارایی شون جونشون بود اونم برای وطن فدا کردند برای ناموسشون خون دادند، سیدشهاب میکروفون رو میگیره و شروع میکنه به خوندن زیارت عاشورا لحن بسیار قشنگی داشت.
امروز غروب به سمت فکه حرکت میکنیم. زیارت عاشورا تموم میشه و بعد اون همه به سمت رستوران میریم.
چادر کیانا خیلی بلنده، چند باری چادر میره زیر پاش و نزدیکه بیوفته که دستش رو میگیرم و نمیذارم بیوفته...
مشغول پچ پچ کردن میشیم که یهویی کیانا با کله میره تو زمین همینجوری روی زمین نشسته و سرش رو گرفته.
فکرکنم پیشونیش زخم شده، دستش رو برمیدارم که از گوشهی پیشونیش خون میاد پایین و دستهاش خونی،
ساجده- خوبین؟ کیانا چیشد؟
با ساجده به کیانا کمک میکنیم از روی زمین بلند بشه چادر و لباسهاش همه سراسر از خاک هست.
به سمت اتاقی که مخصوص خدمات پزشکی بود میریم.
در میزنم که خانمی جواب میده:
- بفرمایید؟
سه خانوم با لباس پزشکی داخل اتاق بودند و دوتا تخت روی یک تخت دختری دراز کشیده بود و خانم چادری ای کنارش بود.
خانوم دکتر از پشت میزش بلند میشه و رو به روی کیانا میایسته تا نگاهش به پیشونی پر خون کیانا میافته میگه:
- وای دختر! این چه بلایی سر خودت آوردی؟ پیشونیت باید بخیه بشه.
کیانا رو به سمت تخت میبره و وسایلهاش رو از روی میز برمیداره.
با پرستار مشغول بخیه زدن پیشونی کیانا میشن.
نگاهم به ثمین که روی تخت دیگه خوابیده میافته.
به دختری که کنارش نشسته میگم:
- چیشده؟
با لبخند جواب میده:
- چیزی نیست یکم گرما زده شده
آهایی زمزمه میکنم که چند تقه به در میخوره، به سمت در میرم و در رو باز میکنم که با چهرهی نگران محمدرضا رو به رو میشم.
- بله بفرمایید؟
محمدرضا نگاهی گذرا بهم می ندازه و میگه:
- حال ثمین خانوم چطوره؟
چرا باید حال این دختره برات مهم باشه؟! از حسادت به مرز انفجار رسیدم.
- بله خوبن
و محکم در رو میکوبم بهم و به سمت کیانا میرم بخیه تموم شده و مشغول باند پیچی کردن سرشه...
صدای گوشی کیانا که داخل دستهای من بود بلند میشه.
کیانا- کیه؟
- آقا کسری
کیانا- جواب بده بگو خوبم نگرانم نباشه
@Banoyi_dameshgh