شهدایی که تنها دارایی شون جونشون بود اونم برای وطن فدا کردند برای ناموسشون خون دادند، سیدشهاب میکروفون رو می‌گیره و شروع می‌کنه به خوندن زیارت عاشورا لحن بسیار قشنگی داشت. امروز غروب به سمت فکه حرکت می‌کنیم. زیارت عاشورا تموم میشه و بعد اون همه به سمت رستوران می‌ریم. چادر کیانا خیلی بلنده، چند باری چادر میره زیر پاش و نزدیکه بیوفته که دستش رو می‌گیرم و نمی‌ذارم بیوفته... مشغول پچ پچ کردن می‌شیم که یهویی کیانا با کله میره تو زمین همینجوری روی زمین نشسته و سرش رو گرفته. فکرکنم پیشونیش زخم شده، دستش رو بر‌می‌دارم که از گوشه‌ی پیشونیش خون میاد پایین و دستهاش خونی، ساجده- خوبین؟ کیانا چیشد؟ با ساجده به کیانا کمک می‌کنیم از روی زمین بلند بشه چادر و لباس‌هاش همه سراسر از خاک هست. به سمت اتاقی که مخصوص خدمات پزشکی بود می‌ریم. در می‌زنم که خانمی جواب میده: - بفرمایید؟ سه خانوم با لباس پزشکی داخل اتاق بودند و دوتا تخت روی یک تخت دختری دراز کشیده بود و خانم چادری ای کنارش بود. خانوم دکتر از پشت میزش بلند میشه و رو به روی کیانا می‌ایسته تا نگاهش به پیشونی پر خون کیانا می‌افته میگه: - وای دختر! این چه بلایی سر خودت آوردی؟ پیشونیت باید بخیه بشه. کیانا رو به سمت تخت می‌بره و وسایل‌هاش رو از روی میز بر‌می‌داره. با پرستار مشغول بخیه زدن پیشونی کیانا میشن. نگاهم به ثمین که روی تخت دیگه خوابیده می‌افته. به دختری که کنارش نشسته میگم: - چیشده؟ با لبخند جواب میده: - چیزی نیست یکم گرما زده شده آهایی زمزمه می‌کنم که چند تقه به در می‌خوره، به سمت در میرم و در رو باز می‌کنم که با چهره‌ی نگران محمدرضا رو به رو میشم. - بله بفرمایید؟ محمدرضا نگاهی گذرا بهم می ندازه و میگه: - حال ثمین خانوم چطوره؟ چرا باید حال این دختره برات مهم باشه؟! از حسادت به مرز انفجار رسیدم. - بله خوبن و محکم در رو می‌کوبم بهم و به سمت کیانا میرم بخیه تموم شده و مشغول باند پیچی کردن سرشه... صدای گوشی کیانا که داخل دست‌های من بود بلند میشه. کیانا- کیه؟ - آقا کسری کیانا- جواب بده بگو خوبم نگرانم نباشه @Banoyi_dameshgh