🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ 🍄
قسمت
#هشتاد_و_هفتم
خدایا منو ببخش!!😭🙏
ازگذشته ام متنفر بودم! از عسلی که با ندونم کاریها و زیاده خواهیهاش با دل و روح مردان زیادی بازی کرده بود و الان گیر بازی سرنوشت افتاده بود متنفربودم.
کامران همیشه با من مهربون بود و من با بی رحمانه ترین کلمات، اونو از خودم روندم چون شهامت گفتن واقعیت رو نداشتم.
چون میترسیدم اگه بفهمه من با نقشه سمتش رفتم ممکنه بلایی سرمن یا مسعود بیاره.
مغموم و سرافکنده تصمیم گرفتم به سمت محله ی قدیمی برم.باید فاطمه رو میدیدم!!
زنگ زدم تا با او هماهنگ کنم ولی او در همون لحظه ی اول سلام گفت:
_نمیتونه صحبت کنه چون مهمون دارند.
مثل لشکر شکست خورده بی هدف در خیابانها راه افتادم.
نه حال رفتن به خونه رو داشتم نه پای راه رفتن توی خیابانها.
دلم از خودم و سرنوشتم پربود.چرا تا می آمدم احساس خوشبختی و پاکی کنم یک حادثه همه چیز را دگرگون میکرد؟؟ فاطمه میگفت اگر توبه کنم خداوندگذشته ام رو پاک میکنه ولی این گذشته مدام مثل سایه دنبال منه!!
من دوست نداشتم دل کامران رو بشکنم. کامران مثل من مغرور بود.من خوب میدونستم شکسته شدن غرور یعنی چی؟! چرا با او آشنا شدم که حالا بخاطر خلاصی از دستش دست به دامان کلمات سرد و بی رحمم بشم؟؟
🌴رفتم امام زاده صالح.🌴 کنار ضریحش دخیل بستم و آهسته آهسته اشک 😭ریختم.
خدایا فقط تو میتونی این گره رو باز کنی.😭🙏 من فقط خرابترش میکنم. خودت کمکم کن..اصلا از این به بعد ریش و قیچی دست خودت. هرچی تو بگی.. هرچی تو بخوای.به دل سیاه من نگاه نکن.
#وقتی_دارم_کج_میرم_یه_نیشگون_کوچولو_ازم_بگیر. من پدرو مادر بالای سرم نبوده.کسی نیشگونم نگرفته که پامو جمع کنم..تو بشو پدرو مادر من.بهم یاد بده راه ورسم زندگی رو. ..
نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندم.فاطمه هنوز باهام تماس نگرفته بود. وقتی حس کردم دیگه آروم شدم به سمت خونه راه افتادم.
روز بعد، دوباره به مدرسه رفتم
ولی اصلا دست و دلم به کار نمیرفت. فقط بی صبرانه منتظر فاطمه بودم که باهاش تماس بگیرم و بایک جمله آرومم کنه.
به محض پایان روز کاریم با او تماس گرفتم و بی مقدمه گفتم باید ببینمت.
او گفت:
_منم همینطور.بیا خونمون
یک ساعت بعد اونجا بودم.توی اتاقش دسته گلی💐 زیبا خودنمایی میکرد.و اوخوشحال تر از همیشه بنظر میرسید.
پرسیدم:
_اینجا خبری بوده؟
او گونه هاش گل انداخت ☺️و روی تختش نشست.
منتظر بودم تا کنجکاوی ام رو ارضا کند.
گفت:
_دیروز عمو اینا اینجا بودن..
چشمام گردشد.😳 با ناباوری نگاهش کردم. او خنده ی زیبایی کرد و با اشتیاق شروع به تعریف کرد:
_رقیه سادات نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی که از در تو اومدن و باهاشون مواجه شدم فقط نزدیک ده دیقه تو بغل همدیگه گریه میکردیم.☺️
چشمانش رو پرده ی اشک پوشاند و گفت:
_واقعا اونها خیلی بزرگوارند..اصلا باورم نمیشه. هیچ حرفی از چندسال پیش و اون حادثه زده نشد.گفتن اومدیم دوباره خواستگاری…
از شنیدن حرفهای فاطمه اونقدر ذوق زده شده بودم که گریه ام گرفت.
با خوشحالی اورا بغل کردم و پرسیدم _پس دیروز اونا خونتون بودن؟ تعریف کن ببینم دقیقا چیشد که اومدن؟😉
_منم دقیق از جزییاتش خبر ندارم.یعنی جو طوری نبود که ازشون چیزی بپرسیم. اینقدر ازدیدنشون خوشحال بودیم که اصلا جایی برای سوال باقی نمیموند.باید اینجا میبودی و قیافه ی حامد و میدیدی. فک کنم اونم مثل من، تو شوک بود.😌😍
فاطمه نفس عمیقی کشید و با لبخندی زیبا گفت:
_دارم به حرفت میرسم که اون شب خدا صدامونو شنید.اینهمه سال دعا کردم نشد..قسمت این بود با یک سادات گل آشنا بشم و از گرمی نفس او حاجتم رو بگیرم.☺️😍
جمله ش به اینجا که رسید هق هق امانم رو برید.😣😭
این روزها چقدر شکننده شده بودم. چقدر بی پروا گریه میکردم.
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
(✿ฺ
@Banoyi_dameshgh ✿ฺ)