باران‌ِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم 👈قسمت اول را بخوان👉 قسمت 140 ضربان قلبم از تصوری که کردم، تن
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 141 آن را سمتم گرفت: ایول. بیا ببین چه چیزیه! خیالتم راحت شک نمی کنه شوهرت. خودش به شوخی مسخره اش هرهر خندبد و من فقط چشم غره رفتم. از دستش گرفتم و بعد از دو ماه شکستم... تا نزدیکی های صبح با هم در خیابان چرخ زدیم. حالم به کل عوض شده بود و با صدای آهنگ تندی که پخش می شد، هم خوانی می کردم و صدای خنده هایمان فضا را پر کرده بود. صدای ضبط را پایین آوردم و گفتم: منو برسون خونه. خیلی دیر شده. سری تکان داد و چند دقیقه ی بعد جلوی خانه متوقف شد. - دمت گرم. خیلی حال داد. چشمکی زد: چاکر داداش. خداحافظی کوتاهی کردم و پیاده شدم. در را به آرامی باز کردم و وارد شدم. بی صدا و آهسته داخل اتاقمان رفتم و به چهره ی غرق در خواب سلافه لبخندی زدم اما خیلی زود لبخندم محو شد. من زیر قولم زده بودم. قولی که به عشقم داده و از اعتمادش سواستفاده کرده بودم. کنارش دراز کشیدم و خیره به چهره اش شدم که معصومانه غرق در خواب بود و خاک بر سر من... جلوتر رفتم و بوسه ی آرامی به گونه اش نشاندم و چشمانم را بستم و سعی کردم خودم را قانع کنم و گول بزنم که مصرف امشبم فقط بخاطر از یاد بردن آن همه فکر و خیال است. * * * «سلافه» با لبخند به آراز نگاه می کردم. چقدر از خوب شدن حالش خوشحال بودم. در این یکی دو روز از آن حال کمی بیرون آمده بود و شوخی و شیطنت هایش که دلم حسابی برایش تنگ شده بود را از سر گرفته بود. - خب خانوم خانوما کجا بریم؟ - هر جا که تو بگی. - پس بزن بریم. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. با دیدن رستورانی که آمده بود، فکرم سمت روزهای گذشته رفت که با آراز بیرون می رفتیم و کلکل و بحث هایمان. همان شبی که با مهناز و مهران بیرون آمده بودیم. چقدر آراز سر به سرم گذاشت. لبخندی بر لب هایم آمد. دستم توسط دست آراز اسیر شد. او هم انگار یاد آن شب‌ها افتاده بود که با شیفتگی گفت: اون شب چقدر بیشتر جای خودتو تو دلم باز کردی با اون همه نجابت. لبخندی زدم که ادامه داد: بدجور به دلم نشسته بودی. در عین مهربون بودنت، خیلی هم قوی و محکم بودی. از آدم های محکم و خود ساخته همیشه خوشم می اومد. اوایل فکر می کردم یه دختر از خود راضی و خودخواهی اما بعدش فهمیدم که یه فرشته ای. قلبم ضربان گرفت و دستش را فشردم. لحظه ای سکوت کرد و سپس آهی کشید: فکرم بدجور درگیره. هنوزم اون صحنه های تو زیرزمین دست از سرم بر نمی داره. متعجب نگاهش کردم: تو هنوزم به اونا فکر می کنی؟ کلافه گفت: دست خودم نیست. خود به خود فکرم اون سمت میره. خودم هم آن روزها را به یاد آوردم و ترسی در دلم نشست. - بی خیال آراز. به این چیزا فکر نکن این قدر. به چیزای خوب فکر کن. سری تکان داد و بحث با شیطنت هایش عوض شد. آن شب زیادی به هر دویمان خوش گذشت. حال خوب آراز را که می دیدم، من هم سر ذوق می آمدم. تا نیمه های شب بیرون بودیم و کلی گشت و گذار کردیم. آن قدر همه چیز خوب بود که احساس می کردم زندگی و خوشبختی هم دارد به ما لبخند می زند. سر کلاس نشسته بودم و پچ پچ با مهناز حرف می زدم. از حال آراز و این روزهای زندگی مان می پرسید و وقتی فهمید مشکلی وجود ندارد، خوشحال شد. صدای ویبره ی گوشی ام بلند شد و نگاهی به شماره و نام سلاله کردم و از کلاس بیرون آمدم تا جوابش را بدهم. - سلام آبجی جون خودم. با شنیدن صدای ناراحت و گرفته اش نگران شدم: چی شده سلاله؟ اتفاقی افتاده‌؟ صدای گریه اش که در گوشم پیچید مضطرب پرسیدم: بگو دیگه ببینم چیشده؟ صدای گریه اش بلند شد و از هق هق نمی توانست حرف بزند. - سلاله بگو ببینم چی شده. از استرس دارم پس می افتم. - س... سلافه - بگو دیگه. - مامان... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄