هدایت شده از منتظࢪان‌ظھوࢪ🇵🇸
روضه‌از‌زبان‌همسر‌شهیدمهدۍ‌نعمایـے💔 کفن‌رابازنکردند‌براۍ‌بچه‌؛ریحانه‌پرسید: اگه‌دوست‌باباست‌پس‌‌چرا‌عکس‌بابا مهدۍِمن‌روۍاونه؟!آروم‌درگوشش‌گفتم: این‌بابا‌مهدۍِ!یهو‌داد‌زد:نه!این‌باباۍمنه😭 دوباره‌درگوشش‌گفتم‌:ریحانه‌‌جان(: یه‌کارۍبراۍمن‌میکنـے؟!با‌همان‌حال‌گریه گفت:چه‌کـار؟!گفتم‌:پاۍبابا‌راببوس! پرسید:چرا‌خودت‌نمـےبوسـے؟!گفتم: همه‌دارند‌نگاهمان‌مےکنند،فیلم‌مےگیرند خجالت‌مـےکشم!گفت:من‌هم‌نمـےبوسم گفتم:باشه‌ولـےاگر‌خواستـےیکےهم‌از‌طرف من‌ببوس؛انگار‌دلش‌سوخته‌باشد💔! خم‌شد‌وپـاۍمهدۍرا‌بوسیدودوباره‌بوسید: اومد‌توبغلم‌وگفت‌:مامان‌از‌طرف‌توهم‌ بوسیدم؛حالا‌چرا‌پاهاش؟!گفتم:چون‌پاهاش همیشه‌خسته‌بود،درد‌مـےکرد!چون‌براۍ دفاع‌از‌حرم‌حضرت‌زینب(س)وحضرت رقیه(س)قدم‌برمـےداشت‌!یهو‌ساکت‌شدو شروع‌کرد‌به‌لرزیدن.بدنش‌یخ‌یخ‌بود احساس‌کردم‌‌ریحانه‌دارد‌جان‌مـےدهد همه‌حواسم‌به‌ریحانه‌بودوازمهرانه‌سه‌ساله غافل‌بودم‌به‌‌برادرم‌التماس‌کردم‌ببردش گفتم‌:اگر‌سربابایش‌را‌بخواهد‌من‌چه‌کار‌کنم؟! اگر‌بخواهد‌صورت‌بابا‌مهدۍرا‌ببیندچه‌طور نشانش‌بدهیم؟!اگر‌مـےدیدطاقت‌مـےآورد؟! نه‌به‌خدا‌بچه‌ام‌دق‌مـے‌کرد😔