بصیـــــــــرت
#خاطرات_شهدا #داستان_تفحص به قبرهایی که ردیفی کنده شده بود رسیدیم ،پیکر مطهر را روی زمین گذاشتند ؛و
مجموعه داستانهای تفحص شهدا (قسمت پنجم) داستان حدود یک ربع الی بیست دقیقه گذشته بود ؛ ناگهان تصویری در قاب چشمانم جای گرفت ! آن جوان برگشت با 10-15 نفر که همه با لباسی یک شکل ویک رنگ وچفیه به گردن به ما نزدیک می شدند! او دوباره تاکید می کند :ببینید ! این ها که من نقل می کنم را آقای عابدی که در قید حیات هستن ؛همه را شاهدند! می گفت : آدم اصلا ... (بغض می کند وادامه می دهد..) – "چطور بگم ؟! اصلا نمی شد خیره نگاهشون کرد ،چقدر زیبا بودند ... چقدر زیبا ... !" این گروه که به ما رسیدند ،من به آقای عابدی گفتم :" گویا این پانزده نفر گروه سرودند !!" آقای عابدی گفت:" حالا خوبه ، بذار بیان بهمون کمک کنن" مراسم تشییع شروع شد ۵ 🌴🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊