بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_ششم(ادامه) هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم:
به سمتش برگشتم، دست به کمر زدمو اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم: - تا حالا اونِ رویِ خانمتونو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم..؟ صدای خنده اش بلد شد و دست بر گونه اش کشید: - والا هنوز خانممون نشده بودی؛ دو تا چشمه اشو نشونمون دادی دیگه وای به حالِ الان...😂 ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هااا.. اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم، برق سه فاز از کله ام پرید..😕 اصلا فکرشم نمیکردم، نیم وجب دختر انقدر زور داشته باشه😂😂 سپس با انگشت،اشاره ای به سینه اش کرد این یادگاری تونم که جاش حسابی مونده... بعد از اون ماجرا، هر وقت تو آینه جایِ کنده کاریتونو میبینم، کلی میخندم میگم من هی سالم میرم و هی سالم برمیگردم، دریغ از یه خط... اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه... چنان زَدَتمَ که تا عمر دارم یادم نره😂 چه روزهایِ سختی بود، اما به لطفِ خدا و دوستیِ این مرد، همه اش گذشت. معجونی از خجالت و خنده به صورتم هجوم آوردند. هنوز آن سیلی و برش رویِ سینه اش را به خاطر داشت. به سمت جا نمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده یِ حسام، پهنش کردم: - بلندشو جنابِ امیرمهدی... بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی.. پاشو نمازمونو بخونیم تا این فرشته ها بدبختم نکردن... با تبسم مقابلم ایستاد و پیشانی ام را بوسید: - خیالت تخت..😊 از هیچ کدومشون شماره نگرفتم. تا حوری مثه سارا خانم دارم، اونا به چه کارم میان آخه..؟ چقدر ساده بود سارایِ آلمان نشین، که را در روابطِ بدونِ مرز با جنس مخالف میدید. ⏪ ...