🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_152 محمد ابروهایش را
محمد: الهی من فدای تو بشم که تو عصبانیتت هم نگران منی... بابا مگه من جز شماها هم کسی رو دارم؟... عطیه تو و زینب همه ی زندگی منید... بیا فردا که مرخص شد بریم روستا‌‌... عطیه به سمت او آمد و آن سمت اپن ایستاد: مطمئنی دلیل اصرارات فقط دور بودن زینب از تهرانه؟ تاکیدی که روی کلمه ی "تهران" داشت، جوری نشان میداد انگار همه چیز را میداند: یعنی چی؟ عطیه: راستش و بگو محمد... من تو رو مثل کف دستم میشناسم... محمد: چی میخوای بشنوی عطیه؟ عطیه: دلیل اصلی ما برای دور کردن از تهرانو... محمد نفس عمیق و سنگینی کشید و گفت: 5 سال پیش و یادته؟... همون ماموریتی که داشتم و بعدش اومدیم تهران.‌‌.. مردمک چشمان عطیه از یادآوریِ آن سال نحس و حال خراب شوهرش لرزید... با صدایی که لرزش در آن هم مشخص بود گفت: خب!!... محمد: اون پرونده دوباره باز شده... منتها اینبار تو تهران... نمیخوام آسیبی ببینید عطیه... میخوام جوری ببرمتون انگار که هیچ وقت نبودید... عطیه: فکر میکنی این راه درستیه؟... محمد: درست ترین راهیه که به ذهنم میرسه... عطیه سری به اطراف تکان داد و از اپن فاصله گرفت: برو بعدا باهم حرف میزنیم... تو الان محمدی که میشناسم نیستی محمد: چرا؟... چون میخوام از خانواده ام حفاظت کنم؟ عطیه: اسم این کار محافظت نیست، فراره... محمد: باشه... من میخوام فرار کنم... میخوام این یه بار رو از واقعیت فرار کنم... میخوام شما رو هم فراری بدم... خوبه؟ عطیه: محمد مگه چی شده که تو انقدر از این پرونده ترس داری؟... به خدا هر وقت حرف اون روزا میشه یه محمدِ دیگه رو مقابل خودم میبینم... سکوت محمد به نگرانی‌هایش دامن میزد: 5 سال پیش بعد ماموریتت با یه حال خراب اومدی پیش من گفتی باید از این شهر بریم با یه بچه ی کوچیک جمع کردیم از اهواز اومدیم تهران بدون اینکه دلیل پریشونی های اون روزهات و کابوس های این شب هات رو بگی... بدون اینکه توضیحی برای جابه جایی مون بدی... بعد 5 سال هنوز وقتش نشده من بفهمم تو اون ماموریت کوفتی چه اتفاقی افتاده که هنوزم که هنوزه تو ازش ترس داری؟ نگاه محمد در چشمان او جا‌به‌جا شد: هیچ وقت نمیفهمی عطیه... هیچ وقت نمیفهمی چه اتفاقاتی توی اون ماموریت افتاده... عطیه مکثی کرد و گفت: به هر حال من هیچ جا نمیام... هرجا میخوای بری خودت برو... محمد: عطیه!! عطیه: برو محمد... برو به کارت برس... محمد: من تا تو رو راضی نکنم هیچ جا نمیرم... همانطور که درب ظرف سوپ را می‌بست، از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهی به محمد انداخت: باشه... پس تا هر وقت دلت میخواد همینجا بمون... من که دارم میرم بیمارستان... محمد با کلافگی گفت: عطیه چرا با من این کار و میکنی؟ عطیه: محمد... ترس تو از این پرونده اشتباهه... میفهمی؟ اشتباه... به سمت طاقچه رفت و عکس عزیز رو برداشت... آن را مقابل عطیه گرفت و گفت: اینکه میترسم شما رو هم مثل عزیز از دست بدم اشتباهه؟... اگه اشتباهه من میخوام این اشتباه رو بکنم... عطیه: مثل عزیز؟... مگه... مگه عزیز هم.... برای اینکه بغض در گلویش نمود پیدا نکند صدایش را بالا برد و جواب داد: بله... عزیز هم این پرونده ی کوفتی ازم گرفت... عزیز هم همون نامردی ازم گرفت که پنح سال پیش منو به اون حال و روز انداخت... حالا هم میگی ترسم بیخودیه؟... دارم الکی شلوغش میکنم؟ نگاه عطیه از عکس عزیز جدا شد و به چشمان قرمز شده ی محمد رسید... با لحن دلسوزانه ی همیشگی اش گفت: باشه... اصلا هرچی محمدم بگه... ولی محمد جان... حالت خیلی بده ها... یکم خودتو سر و سامان بده... به والله اینجوری از پرونده ات هم جا میمونی... من خودم بچه ام رو به دوش میکشم میبرمش روستا... خودمم حواسم به جفتمون هست... تو فقط حال خودتو خوب کن... محمد... به خدا تو خوب باشی ما هم خوبیم... من نگرانتم... لبخند تلخی زد و بوسه ای روی پیشانی عطیه نشاند: خیلی خانمی... یک ساعت قبل از مرخص شدن زینب بهم زنگ بزن خودمو برسونم... دیگر منتظر پاسخی از او نماند و از خانه خارج شد... به راستی حالش انقدر بد بود و خودش نمیدانست؟! به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹