واکسن کرونا که هیچ، آمریکاییها در زمان شاه واکسن تیفوس هم به ما ندادند؛ روایت وزیر دارایی دوران پهلوی
در این ایام که خوشبختانه تعداد فوتیهای کرونا در ایران روزهاست تکرقمی شده و متأسفانه در آمریکا و برخی کشورهای اروپایی، تعداد کشتهها هنوز چنددهتایی است، انسان یاد روزهایی میافتد که برخیها واکسن داخلی را به تمسخر میگرفتند و در آرزوی فایزر به سر میبردند. چه هشتگها که راه نینداختند و چه توهینها که به کرامت ملی هموطنان ایرانی خود نکردند. بگذریم. اما فارغ از اثربخش بودن یا نبودن واکسن آمریکایی (که در صلاحیت و تخصص من نیست)، سوالی که همان روزها هم مطرح میشد این بود: گیرم ما با ورود واکسن موافقت کنیم (حتی برای گرفتنش التماس کنیم) مگر میدهند؟!
این کمک نکردنها، در تاریخ هم سابقه دارد. حسن مشرف نفیسی (مشرفالدوله) که از شخصیتها سرشناس دهۀ بیست شمسی بود و در آن برهه به ریاست سازمان برنامه و یک بار به وزارتِ پرسر و صدا و پر حرف و حدیثی در وزارت دارایی هم رسید، در خاطراتش (که در دوران سلطنت شاه به نگارش در آورده) از همهگیری تیفوس در تهران در اوایل دهۀ 20 (که کشور در اشغال شوروی، بریتانیا و آمریکا بود) سخن میگوید و مینویسد که چطور با تشکیل کمیسیون ویژهای از پزشکان داوطلب و اقدامات ضربتی بهداشتی در تهران موفق شده تیفوس را در تهران متوقف کند. اما ماجرای تیفوس در شهرستانها وضع دیگری داشت و از همینجا پای واکسن آمریکایی وسط آمد:
«اگر ما در تهران موفق شدیم، بدبختانه به واسطۀ نداشتن وسایل در شهرستانها نتوانستیم کار مهمی از پیش ببریم. یک روز در این خصوص در ضمن صحبت با وزیر دربار [حسین علا] اظهار تأسف کردم. او به نظرش راه حل معجزهآسایی آمد. گفت یک پزشک سرهنگ قشون آمریکا اکنون در تهران است. او را دعوت میکنیم و از او کمک میخواهیم. من چندان خوشبین به کمک این پزشک سرهنگ آمریکایی نبودم ولی چون نجات جان یک عده در کفۀ این ترازو بود حق نداشتم امتناع کنم. بنابراین دعوت علاء را به چای پذیرفتم و به وزارت دربار رفتم و با سرهنگ یا پزشک نامبرده آشنا شدم.
سرهنگ مزبور قیافۀ باز و شادی داشت و اگر حافظۀ من درست باشد اسمش فوکس بود. من برای سرهنگ فوکس خلاصهای از آنچه را انجمن مبارزه با تیفوس انجام داده گفتم و نواقص کار خود را به علت نداشتن وسایل برایش تشریح و از او خواهش کردم یک سهم کوچکی از واکسن ضد تیفوس ارتش آمریکا را به ما هدیه کند.
جواب اول سرهنگ منفی بود ولی از بس من چانه زدم و اصرار کردم گفت "حاضرم به اندازۀ تزریق به پنج هزار نفر اشخاص به شما واکسن بدهم."
به او تذکر دادم "در کشوری که بیست میلیون سکنه دارد و همه در خطر مرگند تزریق پنج هزار نفر چه دردی دوا میکند؟"
سرهنگ پزشک تحت تاثیر این اظهار قرار نگرفت و چون آدم بسیار پرحرفی بود شرحی شروع کرد به گفتن راجع به تمرین طرز نگهداری واکسن. او میگفت بهترین طریقۀ حفظ واکسن این است که در بدن انسان تزریق شود و نباید آن را در یخچال نگه داشت و برای اینکه مطلب خود را خرفهم کند دائما بدن وزین خود را نشان میداد و میگفت در اینجا واکسن بهتر حفظ میشود.
من طاقت این همه پرحرفی را نیاوردم و گفتم برای کشوری که واکسن ندارد بحث در اطراف بهترین طریقۀ حفظ آن بیفایده است. ... ارتباطات ما با سرهنگ دکتر فوکس به همان جا ختم شد و به خاطر ندارم که حتی آن پنج هزار آمپول را تسلیم وزارت بهداری ما کرده باشند.
مطلب فراموشم شد. از این قبیل شعبدهها زیاد دیده بودم و این جلسه با دکتر فوکس برایم تازگی نداشت. اتفاقا چندی بعد به قاهره مسافرت کرده بودم. یک روز در سالن مهماخانۀ شپردز در قاهره مجلات روی میز را ورق میزدم. یک مجلۀ آمریکایی به دستم آمد. در آن خبری بود: "... تیفوس در جزیرۀ سیسیل محشر میکند (... در آن موقع متفقین قوایی به آن جزیره فرستاده و قسمتی از آن را تسخیر کرده بودند) دولت آمریکا تصمیم گرفته با این مرض مبارزه کند و پزشک کلنل فوکس را مأمور کرده که سرپرستی کار را به عهده بگیرد. سرهنگ پزشک دکتر فوکس همان شخصی است که اخیرا به ایران رفت و با اپیدمی تیفوس مبارزه کرد و میلیونها سکنه ایران را از مرگ حتمی نجات داد."
وقتی این خبر را خواندم مبهوت شدم و گفتم بیچاره اهالی سیسیل. اگر کلنل پزشک فوکس همان خدماتی را که در ایران انجام داده در آنجا تکرار کند اغلب آنها به سرای جاودانی خواهند شتافت.»
یادی از روزهای رفته، خاطرات حسن مشرف نفیسی (مشرفالدوله)، به کوشش منصوره اتحادیه (نظام مافی)، نشر تاریخ ایران، چاپ دوم، جلد دوم، صفحات 114 تا 116.
https://eitaa.com/roshana_ir
https://rubika.ir/roshana_ir
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•