✍️ 👈خواجه نصیر و آسیابان «خواجه نصیرالدین» دانشمند بزرگ شیعه که در تمام علوم و فنون استاد و عقل کل بود، در موقع مسافرت، شب هنگام به آسیابی رسید. فصل تابستان بود. آسیابان گفت: اگر امشب اینجا می مانید، در آسیاب بخوابید.» خواجه گفت: «هوا گرم است و هوای بیرون بهتر است. من بیرون می خوابم.» آسیابان گفت: «امشب باران می بارد.» خواجه نگاهی به آسمان کرد. هوا کاملا صاف بود و یک قطعه ابرهم در آسمان نبود. بنابراین گفت: «نه، من بیرون می خوابم.» خواجه در بیرون آسیاب، رختخوابش را انداخت و به خواب رفت. نیمه شب باد و ابر و رعد و برق زیادی آمد و رگبار تندی شروع به باریدن کرد. خواجه بیدار شد و از روی ناچاری داخل آسیاب رفت و از آسیابان پرسید: «از کجا دانستی امشب باران می بارد؟» آسیابان گفت: «من سگی دارم. هروقت بخواهد باران ببارد، او وارد آسیاب می شود و بیرون نمی خوابد. دیشب هم او به زور وارد آسیاب شد و بیرون نخوابید. من هم دانستم که باران خواهد بارید. «غیر از خداوند دانا و مهربان، چه کسی این فهم را در سگ ایجاد کرده است؟ 📚عدل (شهید دستغیب رحمه الله ) ص 383 های بیشتر به اضافه یه عالمه 👇 https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92