🍃
📚
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_بیستم
حسرت....
این مطلب را یادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهی مرزهای شرقی شدم اما خبری از شهادت نشد! در آنجا مطالبی دیدم که خاطرات ماجراهای سه دقیقه برایم تداعی میشد.
یک روز دو پاسدار را دیدم که به مقّر ما آمدند با دیدن آنها حالم تغییر کرد! من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمرهی شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند.
برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم نام هر دوی شما محمد است؟ آنها تایید کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم.
از شرق کشور برگشتم و در اداره مشغول به کار شدم با حسرتی که غیر قابل باور است.
یک روز در نمازخانه اداره دو جوان را دیدم که در کنار هم نشسته بودند جلو رفتم و سلام کردم.
خیلی چهره آنها برایم آشنا بود به نفر اول گفتم من نمیدانم شما را کجا دیدم ولی خیلی برای من آشنا هستید میتوانم فامیلی شما را بپرسم؟
نفر اول خودش را معرفی کرد تا نام ایشان را شنیدم رنگ از چهرهام پرید!
یاد خاطرات اتاق عمل و.... برایم تداعی شد.
بلافاصله به دوست کناری او گفتم: نام شما هم باید حسین آقا باشه؟ او هم تایید کرد و منتظر شد تا من بگویم از کجا آنها را میشناسم.
اما من که حال منقلبی داشتم بلند شدم و خداحافظی کردم.
خوب به یادداشتم که این دو جوان پاسدار را با هم دیدم که وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال وارد بهشت شدند.
باز به ذهن خود مراجعه کردم. چندنفر دیگر از نیروها برای من آشنا بودند.پنج نفر دیگر از بچه های اداره را مشاهده کردم که الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند،اما عروج آن ها رو هم دیده بودم. آن پنج نفرم به شهادت می رسند.
چند نفری را در خارج اداره دیدم که آن ها هم...
دیدن هر روزه این دوستان بر حسرت من می افزاید، خدایا نکند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر علیرضا قزوه:
وقتی که غزل نیست شفای دل خسته
دیگر چه نشینیم به پشت در بسته؟
رفتند چه دلگیر و گذشتند چه جانسوز
آن سینه زنان حرمش دسته به دسته
می گویم و می دانم از این کوچه تاریک
راهی است به سر منزل دل های شکسته
در روز جزا جرئت بر خواستنش نیست
پایی که به آن زخم عبوری ننشسته
قسمت نشود روی مزارم بگذارند
سنگی که گل لاله به آن نقش نبسته
تا آخر عاقبت ما چه باشد...شهادت قسمت ما هم میشود یانه...
___