هانیه خوشحال بودم از اینکه این حس بدم گناه نبود حسی بود که خدا تو دلم گذاشته بود. یعنی من عاشق شده بودم! ولی اگر او منو دوست نداشت چی؟ اما اما حضرت زینب (س) خودشون منو بردن پیش آقای فرهمند! تا فردا که تحقیقاتمان را تنها ارائه دادم ذهنم مشغول بود که کسی صدایم زد برگشتم دیدم خانمی چادر به سر است که نگاهم می کند! تعجب کردم چون تا کنون در دانشگاه ندیده بودمش. به سمتم آمد. _سلام عزیزم خانم شکیبا؟ +سلام بله خودم هستم. لبخندش پررنگ شد: _خوبی عزیزم؟من خواهر آقای فرهمندم. ماتم برد او اینجا چه کار میکرد؟ آمدم خانه کلاس دیگری داشتم ولی هیچ تمرکزی برایم نمانده بود! خواهرش با من حرف زد گفت که برادرم از تو خوشش اومده و شماره پدرم را از من خواست برای آشنایی بیشتر! مشتی آب سرد به صورتم می زدم و به حرفای خواهرش که فهمیدم اسمش نرگسه فکر میکردم. در آینه به صورتم نگاه کردم و لبخندی زدم‌. خدایا شکرت! فردایش مامان بهم زنگ زد و گفت که کی میام رشت؟ منم گفتم که تا دوهفته دیگه میام. بهم گفت که میخوان بیان برای آشنایی ! از من درباره آقای فرهمند پرسید من هم گفتم که فقط برای تحقیق درباره درسم با او در ارتباط بودم.