#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۰
وقتش رسیده بود وقت وداع با کسی که اگر یکروز نمی دیدمش دلم میگرفت و چشمانم هوس بارش میکردند.
سخت بود خیلی سخت او اول میخواست از من خداحافظی کند و بعد به خانه پدرش اینا برود و خداحافظی کند علی گفت که من هم به خانه پدرش بروم تا تنها نباشم اما خودم خواستم که در خانه خودم بمانم تا برگشتش.
جلویم ایستاده بود با چشمانمان با هم حرف میزدیم بدون خارج شدن کلمه ای از دهانم او گفت که اگر شهید شدم اولین نفر تو را شفاعت میکنم منم گفتم فرزندمان را مثل خودت تربیت میکنم.
با هم خداحافظی کردیم دستانم می لرزید او رفت و تا زمانی که درب آسانسور بسته شود نگاهش میکردم چشمانم منتظر جرقه بودند که سیلابی درست کنند.
وقتی چشمانم چشمانش را دیگر ندید شروع به باریدن کرد.
پشت درب نشستم و آرام آرام گریستم آن تنهایی که فاطمه حرفش را میزد همین الان سراغم آمد.
ذکر لبانم یازینب بود تا آرام شوم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و پای سجاده هم خوابم برد.
با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم
گردنم خشک شده بود و درد میکرد رد اشک روی صورتم باقی مانده بود ولی حالم خوب شده بود.
همان چادر نمازم را سرم کردم و از چشمک در نگاه کردم که مشخص نبود در را باز کردم که با دیدن هادی تعجب کردم.
از اینکه بی خبر آمده بود و همسرش همرایش نبود تعجب کردم.
برایش یک لیوان شربت بردم و او بدون مقدمه گفت
_اومدم ببرمت پیش مامان بابا
_چرا اتفاقی افتاده براشون؟
_نه همه خوبن میخوایم که تنها نباشی
_من خونه خودم باشم راحت ترم
_چرا لجبازی میکنی میکنی خونه پدرشوهرت که نرفتی خونه بابات هم نمیای؟
_گفتم که...
_علی بهم گفت بیام دنبالت برو آماده شو!
از علی ناراحت شدم بدون اینکه به من بگوید هادی را فرستاده بود.