شب جمعه که می خواند.... اشک همه را در می آورد بلند می شد راه می افتاد توی بیابان پای برهنه روی رملها می دوید گریه می کرد و را صدا می زد بچه ها هم دنبالش زار می زدند می افتاد بی هوش می شد ... به هوش که می آمد می خندید جان می گرفت دوباره بلند میشد می دوید ضجه می زد... صبح که می شد می خواند... یابن الحسن می گفت... ناله هایش تمامی نداشت... اشک بچه ها هم... ؛ 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin