#مکتب_سردار_سلیمانی
یــک شــب ســرد و بارانــی، بــرای بازدیــد از برخــی مناطـق مـرزی به همراه سـردار سـلیمانی حرکـت کردیم و بـه دل جــاده زدیــم.
جاده ای که قصد عبور از آن را داشـتیم امنیت زیادی نداشـت چون آدم های شـروری کـه بـه دنبـال ایجـاد نـا امنـی در منطقـه بودنـد، خـود را مخفـی می کردنـد و هـر لحظـه ممکـن بـود از تاریکـی هـوا اسـتفاده کنند و هنگام نزدیک شـدن ماشـین، خودشـان را به سـمت ما برسـانند و به حاج قاسـم آسیب بزنند.
هـر لحظـه نگرانـی مـن بیشـتر می شـد، همان طـور که اتفاقات مختلـف از ذهنـم عبور می کـرد، نگاهی به سـردار سـلیمانی کـردم و دیـدم ایشـان بـدون هیـچ نگرانـی، لامـپ کوچـک سـقف ماشـین را روشـن کـرده و مشـغول تـلاوت آیـات قـرآن اسـت.
خـوب گـوش دادم برخـی از آیـات را بـا صدای دل نشـین چند بار تکرار می کـرد. صدای تلاوت قـرآن و صوت دلنشـین خـاص او به من هم آرمش مـی داد.
دقایقـی کـه گذشـت دیـدم صـدای تـلاوت قـرآن حـاج قاسـم قطـع شـد و ایشـان دسـت راسـتش را بـر روی صورتـش گذاشـت.
پرسیدم: حاجی چیزی شده؟
حـاج قاسـم قـرآن کوچـک جیبیـش را کمـی بـه سـمت بـالا آورد و گفـت: اگـر بدانـی قـرآن چـه میگویـد، مسـیر زندگیـت را پیـدا میکنـی و میدانـی وظیفـه ات چیسـت.
حاج قاسـم سـعی می کـرد تـلاوت قرآنـش همـراه بـا دقـت و توجـه بسـیار در معانـی و مفاهیـم آن باشـد و از نـکات درس آمـوز ایـن کتـاب آسـمانی اسـتفاده لازم را ببـرد.
#حاج_قاسم🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin