🌹 جبهه بودم پدرم خواب دید صدام خانه ما رو بمباران کرده ، برای بار دوم خواستم برم جبهه، پدرم اومد جلو گفت: پسرم نرو جبهه من نگرانم .😔 پوتینم رو بستم و آماده بودم که برم ...به دیوار تکیه زدم و همچنان اشک ریختم... پدرم بند پوتین های من را یکی یکی باز میکرد...😔 دلم آشوب بود و شوق رفتن داشتم ولی روی حرف پدرم حرفی نزدم فقط اشک ریختم .... فردای آن روز، پدرمهربانم سر زمین بود که من رفتم تا نبینمش و نباشم ..💔 شهید 🌷🕊 🌴 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin