*﷽* آن روزهایی که نصراللهی زیر آفتاب سیاه شده بود. سفیدی دندانهایش موقع خندیدن بیشتر به چشم می آمد. یک روز وقتی من و حسین پور جعفری به هور می رفتیم دیدم محمد و احمد گوشه ای نشسته اند و چیزی در گوش هم می گویند و بلند می خندند. برای مزاح جلوی آن ها رفتم، گفتم: چه معنی دارد وقتی فرمانده رد می شود، افراد خبر دار نباشند! به بچه ها گفتم دست و پای محمد را بگیرد و یک ظرف ماست بیاورید. بچه ها با اشاره ی من می گفتند: حیف این صورت که سیاه شده و ماست را روی صورتش می مالیدند.... وقتی محمد صورتش را شست، چشمانش قرمز شده بود. البته قرمزی به خاطر ماست بود. ولی من گفتم: چرا گریه ات گرفته؟! خودت خواستی بیایی منطقه! صد دفعه بهت گفتم کرمان بمان. 🎤: سردار سلیمانی 📚:لبخند ماندگار 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin