♥️•﷽•♥️ 📝روایت عشق ، راوی مادر شهید در يکي از روستاهاي اسدآباد ، معلم بود و شب هاي جمعه که مي آمد خانه ، پشت سرش هر چي بچه فقير و يتيم بود را مي آورد و مي گفت: خانم جان. مي گفتم: بله. مي گفت: اينها مهمان هاي خدا هستند. لحاف و تشک تازه که براي مهمان ها گذاشتيم، آن ها را برايشان بياور. مي بردشان، کت و شلوار مي خريد و مي برد حمام و مي آورد خانه. من مي گفتم: آخر سکينه خانم ( زن برادرش ) خانه نيست ، که برايشان غذا درست کند و مي گفت: مگر من نيستم ! دستهايش را بالا مي زد و آشپزي مي کرد.  ميوه مي خريد ، مي آورد و مي گذاشت جلويشان و آنها مي خوردند و فردا صبح مي بردشان . اينجور بود و مي گفت: خانم جان ، آنجا که مي خواهم غذا بخورم، اينها همه شان فقيرند و ندارند. مي بينم همه شان پشت پنجره مدرسه دارند نگاه مي کنند، من هم نانم کم بود، به هر کدام يکي يک لقمه مي دادم و بعد مي گفتند: آقا تقي پس خودت چي، نخوردي؟ مي گفتم: نه خوردم . بعد دو تا خرما با نان مي خوردم. روستايي که تدريس مي کرد، در اسدآباد بود ، به نام منور تپه که الان بنام شهيد بهمني است شادی روح مطهر سردار عزیزمان شهید تقی بهمنی صلوات بر محمد و آل محمد کجایند مردان خوب خدا کجایند مردان بی ادعا دریغ از فراموشی لاله ها کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا اَللّهُمَّ اَبْعَثْنی صِدیقاً خدایا مرا با و راستگویان مبعوث گردان ♥️♥️♥️🌷♥️♥️♥️