شهید محمودرضا بیضائی
🌷🌷 🌸🍃| یکشنبه بود قرار بود شب ساعت8🕗 حرکت کنیم ؛ 🚎 ظهر بود هنوز گذرنامه نداشتم ویزاکه هیچی 😒 جلوی در اداره گذرنامه بودم حسین زنگ زد📞 +سلام داداش خوبی؟ نوکرم توخوبی +گرفتی گذرنامه رو ازصبح استرس تو رو دارم ... داداش گفتن بیام اداره گذرنامه ، اونجاس +باشه داداش گرفتی بهم بگو ان شاالله ردیف میشه باشه چشم قطع کرد رفتم تو🚶خیلی شلوغ بود پرسیدم گفتن کلا صادر نشده باید بشینی شانست بزنه امشب بدن وگرنه فردا...😢 بابغض زنگ زدم حسین بهش گفتم نمیشه من بیام قسمت نشد شمابرید👋 حسین گفت: این چه حرفیه‼️ ماقرارگذاشتیم باهم بریم توکل داشته باش درست میشه اگه نشد فردا صبح میریم👌 گفتم نه برنامه هاتون خراب میشه😱 گفت نه نهایتش بچه ها روراهی میکنیم من و توبا اتوبوس🚎 میریم دلمو گرم کرد 😊❤️ داخل جا نبود بشینم ایستاده بودم🙄 ساعت شد ۶🕕 عصر حسین پیام داد چه خبر؟📩 گفتم داداش هنوز ندادن هربیست دقیقه اسم ۱۰ نفرمیخونن تحویل میدن😞 گفت باشه داداش تا اینجا اومدی بقیشم ارباب ردیف میکنه گفتم دارم ازاسترس میمیرم😓 گفت یه ذکر بهت میگم هربار گیرکردی بگو .. من خیلی قبول دارم گره کارمنم همین باز کرد👌( آخه خودشم به سختی اجازه خروج گرفت) گفتم باشه داداش بگو😔 گفت تسبیح داری گفتم اره گفت بگو الهی به رقیه(سلام الله) حتما سه ساله ارباب نظر میکنه منتظرتم👌 قطع کردم چشممو بستم شروع کردم الهی به رقیه 📿 الهی به رقیه 📿 ... 10 تا نگفتم که یهو گفت این 5 نفر آخرین لیسته بقیش فردا توجه نکردم همینجور ذکر گفتم که یهو اسمم رو خوندن😳 بغضم ترکید باگریه گرفتم رفتم سمت خونه حاضر بشم وقتی حسین رو دیدم گفتم درست شد اشک توچشمش حلقه زد گفت الهی به رقیه (سلام الله)😢 |🌸🍃 یادش با صلوات🌹 @Beyzai_ChanneL