✨✨داستان_شب ✨✨
🍃آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد
سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه
دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما
🍃دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج
کرد.
🍃بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.
🍃مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت
تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که
تا من آگاه شوم همه را بخورد.
🍃بازرگان گفت: راست می گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.
🍃دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان
قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس
گفت: امروز به خانه من مهمان باش. 🍃🍃بازرگان گفت: فردا باز ایم.و رفت چون به سر کوی رسید
🍃 پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بگشتند
🍃از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند.
🍃بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی
می برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال
است، چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد
🍃بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد
من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
🍃مرد دانست که قصه چیست، گفت:آری موش
نخورده است! پسر باز ده وآهن بستان.
هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#حوزه_حضرت_زهرا _س
#فرهنگی
https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─