°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_268 _يعني تو يه اتاق لباس عوض ميكنيم! زدم زير خنده و در حالي كه و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 چند روزي گذشت... چند روزي كه دلم همش تنگ بود! تنگِ عماد! و از اون بدتر اين بود كه كامان و بابا مدام تو گوشم ميخوندن كه كارهاي انتقالي دانشگاه رو انجام بدم و هرچه زودتر از اون دانشگاه برم! ساعت حوالي ٨ صبح بود كه با صداي غرغر مامان چشمام و باز كردم: _٤روزه داري ميگي از خونه آوا اومدم خستم و تا لنگ ظهر ميخوابي،حالا ديگه حتي اگه يه پاندا هم باشي از خواب سير شدي! يه چشمي نگاهش كردم و سرم و روي بالشت جابه جا كردم: _و خداوند ستمگران را دوست ندارد! كه حالا با ضربه اي كه به ماتحتم خورد هرچي ستم و ستمگر بود از ياد بردم و از جا پريدم! ماشاالله چه دست سنگيني داشت! دستم و رو جاي مورد ضرب و شتم قرار داده شده گذاشتم و دماغم و تو صورتم جمع كردم: _اين خونه ديگه امنيت جاني نداره! كه مامان 'هاها' خنديد و دست به سينه روبه روم وايساد: _خب منم بخاطر همين چيزاست كه ميگم پاشو برو كاراي انتقالت و درست كن و برو ديگه! سري به نشونه تاسف تكون دادم و از روي تخت بلند شدم: _به هرطريقي كه شده فقط ميخوايد از دستم خلاص بشيدا! و جلوي ميز آرايشم ايستادم و شونه اي به موهام زدم كه تصوير مامان توي آينه افتاد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸