🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_269
چند روزي گذشت...
چند روزي كه دلم همش تنگ بود!
تنگِ عماد!
و از اون بدتر اين بود كه كامان و بابا مدام تو گوشم ميخوندن كه كارهاي انتقالي دانشگاه رو انجام بدم و هرچه زودتر از اون دانشگاه برم!
ساعت حوالي ٨ صبح بود كه با صداي غرغر مامان چشمام و باز كردم:
_٤روزه داري ميگي از خونه آوا اومدم خستم و تا لنگ ظهر ميخوابي،حالا ديگه حتي اگه يه پاندا هم باشي از خواب سير شدي!
يه چشمي نگاهش كردم و سرم و روي بالشت جابه جا كردم:
_و خداوند ستمگران را دوست ندارد!
كه حالا با ضربه اي كه به ماتحتم خورد هرچي ستم و ستمگر بود از ياد بردم و از جا پريدم!
ماشاالله چه دست سنگيني داشت!
دستم و رو جاي مورد ضرب و شتم قرار داده شده گذاشتم و دماغم و تو صورتم جمع كردم:
_اين خونه ديگه امنيت جاني نداره!
كه مامان 'هاها' خنديد و دست به سينه روبه روم وايساد:
_خب منم بخاطر همين چيزاست كه ميگم پاشو برو كاراي انتقالت و درست كن و برو ديگه!
سري به نشونه تاسف تكون دادم و از روي تخت بلند شدم:
_به هرطريقي كه شده فقط ميخوايد از دستم خلاص بشيدا!
و جلوي ميز آرايشم ايستادم و شونه اي به موهام زدم كه تصوير مامان توي آينه افتاد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸