°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_411 عماد و فرستادم بیرون و رفتم سمت کمد لباس ها و گشادترین شومیزی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 اخمام رفت توهم: _جواب خانواده هامون و چی بدیم‌! خنده هاش ادامه داشت‌: _با حیاها، اولا که شما شرعا و قانونا زن و شوهرید، دوما فکر میکنی خانواده ها نمیدونن شما دوتا اینجا تنهایی چیکار میکنید؟ فکر میکنن صبح تا شب دانشگاهید و فقط باهم شام و ناهار میخورید؟ ضربه ای به بازوش زدم: _خب حالا توعم، دختر هم انقدر پررو؟! جواب داد: _گوش کن یلدا، شما کار بدی نکردید فقط خیلی زود بود واسه بچه دار شدنتون، همین! با تموم حرفاش نتونستم قانع شم: _من خجالت میکشم _به نظرم این بهترین کاره،چون مامانت اینا هم واسه عصر میرسن و هممون چند روزی اینجاییم و دیر یا زود لو میری! با این حرفش انگار یه سطل آب سرد ریختن روم: _اونا که گفتن میخوان برن کیش ابرویی بالا انداخت: _نمیدونم که میدونی یا نه اما تولد عمادِ، قرار بود همگی بریم کیش و اونجا سوپرایزش کنیم ولی شما نطومدین و برنامه عوض شد! نفسام کشدار شد، هرچی میکشیدم از دست عمادخان بود و انگار تولدشم غول مرحله آخر بود‌! غرق فکر اینکه چه خاکی باید تو سرم کنم، بودم که صدای مامان نسرین و شنیدیم: _ارغوان، یلدا ناهار رسید‌. ارغوان از رو تخت بلند شد که با صدای آرومی گفتم: _ارغوان خواهر شوهر بازی در نیاری، شتر دیدی ندیدیا! زیر لب چشمی گفت: _من سه تا شتر ندیدم... ندیدم... ندیدم.. و با همین مسخره بازیاش، جلوتر از من از اتاق زد بیرون. 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼