🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_412
اخمام رفت توهم:
_جواب خانواده هامون و چی بدیم!
خنده هاش ادامه داشت:
_با حیاها، اولا که شما شرعا و قانونا زن و شوهرید، دوما فکر میکنی خانواده ها نمیدونن شما دوتا اینجا تنهایی چیکار میکنید؟ فکر میکنن صبح تا شب دانشگاهید و فقط باهم شام و ناهار میخورید؟
ضربه ای به بازوش زدم:
_خب حالا توعم، دختر هم انقدر پررو؟!
جواب داد:
_گوش کن یلدا، شما کار بدی نکردید فقط خیلی زود بود واسه بچه دار شدنتون، همین!
با تموم حرفاش نتونستم قانع شم:
_من خجالت میکشم
_به نظرم این بهترین کاره،چون مامانت اینا هم واسه عصر میرسن و هممون چند روزی اینجاییم و دیر یا زود لو میری!
با این حرفش انگار یه سطل آب سرد ریختن روم:
_اونا که گفتن میخوان برن کیش
ابرویی بالا انداخت:
_نمیدونم که میدونی یا نه اما تولد عمادِ، قرار بود همگی بریم کیش و اونجا سوپرایزش کنیم ولی شما نطومدین و برنامه عوض شد!
نفسام کشدار شد،
هرچی میکشیدم از دست عمادخان بود و انگار تولدشم غول مرحله آخر بود!
غرق فکر اینکه چه خاکی باید تو سرم کنم، بودم که صدای مامان نسرین و شنیدیم:
_ارغوان، یلدا ناهار رسید.
ارغوان از رو تخت بلند شد که با صدای آرومی گفتم:
_ارغوان خواهر شوهر بازی در نیاری، شتر دیدی ندیدیا!
زیر لب چشمی گفت:
_من سه تا شتر ندیدم... ندیدم... ندیدم..
و با همین مسخره بازیاش، جلوتر از من از اتاق زد بیرون.
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼