💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو آینه نگاهی به خودم انداختم، مثل همیشه آرایشم یه کمی کرم پودر، ریمل و رژ صورتیم بود که شالم و رو سرم انداختم و بعد از برداشتن کیفم از روی میز از خونه بیرون زدم.. یک ساعت تو راه اولین آدرس بودم و حالا هاج و واج مونده بودم! مقصد اول حتی وجود نداشت و همین باعث آویزونی لب و لوچم شده بود، نمیدونستم چه فعل و انفعالاتی تو ذهن یه عده رخ میده که واسه سرگرمی همچین آگهی هایی میزنن و کلافه بودم که راننده گفت: _الان کجا تشریف میبرید؟ با همین تاکسی دربستی از خونه بیرون زده بودم تا مثلا به کارهام برسم و حالا انقدر اعصابم بهم ریخته بود که با بی حوصلگی آدرس بعدی و گفتم و ماشین به حرکت دراومد... برخلاف اولین مقصد که پوچ از آب دراومده بود این یکی نه تنها واقعی بود، بلکه با رسیدن به آدرس، یه جای خفن و یه ساختمون خفن تر جلوی چشمهام نمایان شد! انقدر که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و وارد شدم. وارد شرکتی که انگار اسمش قبلا به گوشم خورده بود اما هرچی فکر میکردم به یاد نمیاوردم! بااین وجود با پرس و جو به سالنی که باقی متقاضی هاهم حضور داشتن رفتم و روی صندلی به انتظار نشستم، دلهره عجیبی گرفته بودم، شرکتی به این بزرگی و این همه آدم که در انتظار نشسته بودن همه و همه باعث استرسم شده بود، به هرکی که نگاه میکردم تو ذهنم سوابق و تحصیلاتش و حدس میزدم و این در حالی بود که من لیسانس نداشتم و تا به حال جایی هم مشغول به کار نشده بودم! غرق همین افکار مدام دکمه کیفم و میبستم و باز میکردم که یهو سکوت بر فضا حاکم شد و صدای قدم هایی به گوش رسید، انگار تیم مصاحبه کننده داشتن میومدن که نگاهم به اون سمت کشیده شد و در عین ناباوری جلوتر از بقیه اونایی که داشتن میومدن اون مرتیکه رو دیدم، خودش بود، همون گنده دماغ، همون رئیس مامان! دهنم از تعجب باز مونده بود که خواستم صورتم و برگردونم و هرچی زودتر بزنم به چاک اما اینطور نشد که همزمان با چرخوندن نگاهش بین همه یه دفعه چشمای لعنتیش رو من زوم شد و متعجب ابرویی بالا انداخت!