💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من کی همچین حرفی زدم؟ فقط نگاهش کردم و‌حرفی نزدم که ادامه داد: _شما باید فعلا منشی جناب شریف باشید! پلکم پرید بااین حرفش، صدای اون سه تا زن کارمند هم که اعتراض بار بود دراومد که گفتم: _چی؟ من باید منشی رئیس شم؟ جلوتر اومد و درست روبه روم ایستاد: _بله،منشی شخصی رئیس! و‌ سرش و‌ نزدیک گوشم کرد: _فرصت خوبیه که نظرشو جلب کنید و واسه همیشه اینجا موندگار شید! بی اختیار صدای نفس کشیدنم بلند شد، چرا من؟ چرا من انقدر بدشانس بودم که حالا باید منشی اون میشدم؟ تموم شوقم واسه اولین روز کاریم به باد رفت و یزدانی ادامه داد: _من ترتیبش و‌میدم که دفتر همه برنامه های رئیس تحویل شما داده بشه، شماهم خوب حواست و‌جمع کن اگه کارت و‌درست انجام بدی تا هروقت که بخوای تو این شرکت استخدام میشی! میخواستم چیزی بگم، میخواستم بگم چرا از بین این همه آدم من؟ چرا یکی دیگه منشی اون تحفه نمیشد؟ اما بهم مجالی برای پرسیدن این سوالها نداد و به در اتاق شریف اشاره کرد: _فعلا رئیس باهاتون کار داره،بفرمایید اتاق ایشون! و منتظر زل زد بهم که آه پر افسوسی کشیدم و‌نگاهی به اطرافم انداختم، قیافه اون سه تا دختر پلنگ یه جوری بود که اگه تنها گیرم میاوردن حتما دخلم و‌میاوردن و اگه اشتباه نکنم همش بخاطر شریف بود که فکر میکردن شاهزاده سوار بر اسب سفیدشونه و‌من یه روزه قاپیدمش! با این وجود غمی که تو دلم بود و کسی ازش باخبر نبود و با خودم حمل کردم و‌به سمت اتاق کوفتیش رفتم و در زدم که صداش گوشم و‌پر کرد: _بیا تو! و‌ من مقنعم و مرتب کردم و‌ وارد اتاقش شدم...