💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_34
راهی خروج از شرکت و هنوز نمیدونستم باید چیکار کنم و این ندونستن تا رسیدن به خونه هم ادامه پیدا کرد،
راننده سر خیابون منتظرم بود و من نگاهم و بین چندتا مانتویی که داشتم میچرخوندم و البته به نتیجه هم نمیرسیدم،
امروز فهمیده بودم که من تو اون شرکت از همه ساده ترم و نمیدونستم باید برای این شام کوفتی از اینی که هستم ساده تر لباس میپوشیدم یا باید عین بقیه کارمندا یه جوری به خودم میرسیدم که انگار اومدم عروسی و ویلون و سیلون تو اتاق ایستاده بودم و چیزی هم تا برگشتنم نمونده بود که ناچار مانتوی فیلیم و تنم کردم،
کمربندشم بستم و بااینکه بین شال و مقنعه دو دل بودم شال همرنگ مانتوم و رو سرم انداختم و کمی هم تمدید آرایش کردم و کیف مشکیم و برداشتم و قبل از خروج از اتاق و بعد هم خونه با بلند شدن صدای زنگ گوشیم و دیدن اسم مامان رو صفحه گوشی جواب دادم:
_سلام مامان
صداش گوشم و پر کرد و حسابی احوال همو جویا شدیم از اینکه کار پیدا کرده بودم اونم در جوار رئیس خودش حسابی حالش روبه راه بود و فقط میخواست شب و تو خونه تنها نمونم و خودم هم تصمیم نداشتم اینجا بمونم که گفتم:
_امشب حتما میرم خونه بابا،
نگرانم نباش،
فعلا باید برم کاری نداری؟
و تماسمون قطع شد.
همون کتونیای صبحم و پام کردم و از خونه بیرون زدم،
از پوشیدن این لباسا حس خوبی داشتم و فکر نمیکردم شریف هم بخواد ازش ایرادی بگیره که با اعتماد به نفس سوار ماشین شدم و برگشتم شرکت...