💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_103
بعد از خوردن شام هنوز به اتاق نرفته بودم که بخوابم و تو هال کنار بابا نشسته بودم،
البته راضیه رضاهم اینجا بودن و همگی مشغول دیدن سریال ساعت 10 شب.
منتظر بودم تا سریال تموم شه و برم بخوابم که بالاخره این اتفاق افتاد.
تیتراژ پایانی سریال پخش شد و من از روی مبل بلند شدم:
_میرم بخوابم،
صبح باید برم سرکار،
شبتون بخیر.
هنوز بابا جواب شب بخیرم و نداده بود که رضا گفت:
_فعلا نخواب!
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و بی توجه به حرفش خواستم برم تو اتاق که ادامه داد:
_من...
من میخوام امشب راجع به خودم و تو...
هنوز به در اتاق نرسیده بودم که ایستادم و سرم و به سمتش چرخوندم،
حرفش و قطع کرده بود که بابا گفت:
_راجع به خودت و جانا چی میخوای به من بگی؟
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و کاملا به عقب چرخیدم.
فکرش و نمیکردم انقدر احمق باشه که بخواد چیزی از خواستن یک طرفه اش به بابا بگه و به خودم تلقین میکردم که ماجرا حتما چیز دیگه ایه اما نبود!
ماجرا همین بود که رضا لباش و با زبون تر کرد و روی مبل جمع و جور تر از قبل نشست.
_راستش من به آبجی هم گفته بودم،
خود جانا هم میدونه،
من...
من خیلی وقته به جانا علاقمندم و میخواستم از شما خواستگاریش کنم!
برگ به درختهای شهر نموند!!
انقدر بی مقدمه داشت خواستگاری میکرد؟