💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بعد از خوردن شام هنوز به اتاق نرفته بودم که بخوابم و تو هال کنار بابا نشسته بودم، البته راضیه رضاهم اینجا بودن و همگی مشغول دیدن سریال ساعت 10 شب. منتظر بودم تا سریال تموم شه و برم بخوابم که بالاخره این اتفاق افتاد. تیتراژ پایانی سریال پخش شد و من از روی مبل بلند شدم: _میرم بخوابم، صبح باید برم سرکار، شبتون بخیر. هنوز بابا جواب شب بخیرم و نداده بود که رضا گفت: _فعلا نخواب! با چشم های گرد شده نگاهش کردم و بی توجه به حرفش خواستم برم تو اتاق که ادامه داد: _من... من میخوام امشب راجع به خودم و تو... هنوز به در اتاق نرسیده بودم که ایستادم و سرم و به سمتش چرخوندم، حرفش و قطع کرده بود که بابا گفت: _راجع به خودت و جانا چی میخوای به من بگی؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و کاملا به عقب چرخیدم. فکرش و نمیکردم انقدر احمق باشه که بخواد چیزی از خواستن یک طرفه اش به بابا بگه و به خودم تلقین میکردم که ماجرا حتما چیز دیگه ایه اما نبود! ماجرا همین بود که رضا لباش و با زبون تر کرد و روی مبل جمع و جور تر از قبل نشست. _راستش من به آبجی هم گفته بودم، خود جانا هم میدونه، من... من خیلی وقته به جانا علاقمندم و میخواستم از شما خواستگاریش کنم! برگ به درختهای شهر نموند!! انقدر بی مقدمه داشت خواستگاری میکرد؟