💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_104
اون هم از بابا که سن پدرش و داشت؟
انقدر نفهم بود که نمیخواست بفهمه من نمیخوامش؟
که نادیده گرفته بود هزار بار دست رد به سینش زدنو؟
باورم نمیشد و حالا اون خواهر و برادر نچسب ناتنیم هم در اتاق و باز کرده بودن و مشغول تماشای خواستگاری دایی احمقشون بودن که راضیه سکوت حاکم شده بر خونه رو شکست:
_چی میگی رضا؟
این چه...
بابا نزاشت حرف راضیه تموم شه:
_تو الان از من جانارو خواستگاری کردی؟
پررو تر از این حرفها بود که سری به نشونه تایید تکون داد:
_من خوشبختش میکنم،
من دار و ندارم و پای جانا میدم!
راضیه زبون به دهن نگرفت و انگار که من همین الان قراره دار و ندارشو بالا بکشم از جا پرید:
_تو غلط میکنی،
جمع کن خودتو!
رضا اما منتظر جواب زل زده بود به بابا،
بابا هنوز از شوک دیشب و بد شدن حالم در نیومده بود و این کله پوک با خواستگاریش باعث دوباره شوکه شدن بابا شده بود که خودم دست به کار شدم و گفتم:
_نیازی نیست تو دار و ندارت و به من بدی،
چون جواب من از همین الان تا آخر دنیا منفیه و این و قبلا بهت گفتم!