💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اون هم از بابا که سن پدرش و داشت؟ انقدر نفهم بود که نمیخواست بفهمه من نمیخوامش؟ که نادیده گرفته بود هزار بار دست رد به سینش زدنو؟ باورم نمیشد و حالا اون خواهر و برادر نچسب ناتنیم هم در اتاق و باز کرده بودن و مشغول تماشای خواستگاری دایی احمقشون بودن که راضیه سکوت حاکم شده بر خونه رو شکست: _چی میگی رضا؟ این چه... بابا نزاشت حرف راضیه تموم شه: _تو الان از من جانارو خواستگاری کردی؟ پررو تر از این حرفها بود که سری به نشونه تایید تکون داد: _من خوشبختش میکنم، من دار و ندارم و پای جانا میدم! راضیه زبون به دهن نگرفت و انگار که من همین الان قراره دار و ندارشو بالا بکشم از جا پرید: _تو غلط میکنی، جمع کن خودتو! رضا اما منتظر جواب زل زده بود به بابا، بابا هنوز از شوک دیشب و بد شدن حالم در نیومده بود و این کله پوک با خواستگاریش باعث دوباره شوکه شدن بابا شده بود که خودم دست به کار شدم و گفتم: _نیازی نیست تو دار و ندارت و به من بدی، چون جواب من از همین الان تا آخر دنیا منفیه و این و قبلا بهت گفتم!