💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_105
نگاه بابا به سمتم کشیده شد:
_شما قبلا باهم حرف زدید؟
با خجالت اما سر تکون دادم:
_من بهش گفته بودم که از شما خواستگاریم نکنه ولی بازم کار خودش و کرد
و نگاه سردی به رضای رنگ پریده انداختم،
رنگ به رخسار نداشت اما زبونش همچنان دراز بود:
_دارم از شما خواستگاریش میکنم چون شما عاقل تری،
چون شما بزرگ مایی و تصمیم درست و میگیری
گفت و به سمت بابا اومد:
_یه چیزایی هست که شما ازش بی خبرید و من میخوام همین امشب همه در جریان بزارم بعد جواب خواستگاریم و بدید
نفس عمیقی کشیدم و دست به سینه منتظر موندم ببینم چه غلطی میخواد بکنه که روبه روی بابا ایستاد و ادامه داد:
_شما من و میشناسی من هیچی کم ندارم،
اندازه خودم دارایی دارم و دستمم به دهنم میرسه ولی جانا به من جواب منفی میده چرا؟
چون رفته تو اون شرکت خراب مونده...
چون اون رئیس بچه خوشگل عوضیش دلش و برده و جانا منتظره تا مثل فیلما و داستانا اون پسر خرپول بااون دک و پز بیاد خواستگاری جانا!
جانا...
نزاشتم حرفش تموم شه و با صدای بلندی گفتم:
_ساکت شو،
این چرت و پرتارو از کجا آوردی؟
و جلو تر رفتم:
_این مزخرفات چیه داری میگی؟
اگه جواب من منفیه بخاطر اینه که ازت خوشم نمیاد،
بخاطر اینه که تو اصلا آدمی نیستی که من بخوام باهاش ازدواج کنم و...
این بار اون بود که بین حرف های من میپرید:
_داری دروغ میگی،