💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 جوابت به من منفیه چون عاشق اون عوضی شدی ولی کورخوندی خانم، این پولدارا حتی واسه یه شبم به تو نگاه نمیکنن! و به ثانیه نکشید که بابا ایستاد و سیلی محکمی تو گوشش خوابوند! حرفش زشت بود، انقدر زشت که بیشتر از این سیلی حقش بود ، انقدر زشت که تنم یخ کرد و صدای نفس کشیدنم بلند شد، رضا واقعا بیشعور بود، یه بیشعور بی همتا! با سیلی ای که بابا تو گوش رضا خوابوند صدای جیغ راضیه بلند شد و سریع خودش و به ما رسوند، رضا که حالا خفه خون گرفته بود و عقب کشید و روبه بابا گفت: _چیکار میکنی؟ دست رو برادر من بلند میکنی؟ بابا داد زد: _هرکسی که میخواد باشه، وقتی بلد نیست عین آدم حرف بزنه باید بزنم تو دهنش! و سر کج کرد واسه دیدن رضا: _اگه تا قبل از این فقط جواب جانا منفی بود، حالا جواب منم منفیه، من دختر به آدم بیشعور و کم عقل نمیدم، دفعه آخرت هم باشه که راجع به دختر من مزخرف میگی! دلم گرم بود به بابا اما حالم هنوز ناخوش بود، حالم گرفته بود و حالا خیره شده بودم به نقطه ای نامعلوم که بابا با تن صدای آرومتری روبه من ادامه داد: _برو لباسات و بپوش، میبرمت خونه مامانت... فقط سر تکون دادم و بعد راهی اتاق شدم، لباس هام و تند و سریع عوض کردم، میخواستم از اینجا برم، میخواستم دیگه هیچوقت نگاهم به اون عوضی نیفته و با عجله داشتم حاضر میشدم و اون بیرون پر شده بود از صدای بلند بابا و راضیه...