💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و حالا داشت از این برنامه میگفت و علیزاده با قیافه وارفتش چشم دوخته بود به من و چیزی نمیگفت که صدایی تو گلو صاف کردم،انگار دیگه چاره ای نبود: _پس دایی اینا فردا میرسن... و چشمام به سمت علیزاده چرخید: _اینطور که پیداست سفر با دوستات و باید به هفته آینده موکول کنی! و یه لبخند مصنوعی هم تحویلش دادم، بااینکه همچین ناراحت هم نبودم از پیشنهاد بابا و ته دلم فقط بخاطر بزرگ شدن دایره آدمهایی که علیزاده رو به عنوان نامزدم میشناختن کمی دلواپس بودم اما برخلاف من لب و لوچه علیزاده حسابی آویزون بود و شاید حق هم داشت،بالاخره میخواست بره دیدن خانوادش و این دعوت بابا همه چیز و خراب کرده بود که ناچار سرش و به بالا و پایین تکون داد: _هفته بعد میرم این و که گفت بابا بلند شد: _پس من دیگه میرم، فردا زودتر از رسیدن مهمونها بیاید خونه! صحبت با بابا چند دقیقه بیشتر طول نکشید و بابا رفت. با رفتنش علیزاده که کلافه بود نفس عمیقی کشید: _من به مامانم قول داده بودم که برم پیشش، الان باید بهش چی بگم؟ بالاخره کتم و پوشیدم: _بهش بگو یه جلسه کاری فوری پیش اومد بازهم عمیق نفس کشید: _شمار این جلسات مهم کاری دیگه داره از دستم در میره،به بابام چی بگم؟