💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_240
و حالا داشت از این برنامه میگفت و علیزاده با قیافه وارفتش چشم دوخته بود به من و چیزی نمیگفت که صدایی تو گلو صاف کردم،انگار دیگه چاره ای نبود:
_پس دایی اینا فردا میرسن...
و چشمام به سمت علیزاده چرخید:
_اینطور که پیداست سفر با دوستات و باید به هفته آینده موکول کنی!
و یه لبخند مصنوعی هم تحویلش دادم،
بااینکه همچین ناراحت هم نبودم از پیشنهاد بابا و ته دلم فقط بخاطر بزرگ شدن دایره آدمهایی که علیزاده رو به عنوان نامزدم
میشناختن کمی دلواپس بودم اما برخلاف من لب و لوچه علیزاده حسابی آویزون بود و شاید حق هم داشت،بالاخره میخواست بره دیدن خانوادش و این دعوت بابا همه چیز و خراب کرده بود که ناچار سرش و به بالا و پایین تکون داد:
_هفته بعد میرم
این و که گفت بابا بلند شد:
_پس من دیگه میرم،
فردا زودتر از رسیدن مهمونها بیاید خونه!
صحبت با بابا چند دقیقه بیشتر طول نکشید و بابا رفت.
با رفتنش علیزاده که کلافه بود نفس عمیقی کشید:
_من به مامانم قول داده بودم که برم پیشش،
الان باید بهش چی بگم؟
بالاخره کتم و پوشیدم:
_بهش بگو یه جلسه کاری فوری پیش اومد
بازهم عمیق نفس کشید:
_شمار این جلسات مهم کاری دیگه داره از دستم در میره،به بابام چی بگم؟