💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بین خانواده شریف،معذب بودم، حسابی معذب بودم و روی مبل نشسته بودم، پا روی پا انداخته بودم و درحالی که دستام توی هم بود به همه که از شانس بدم، نگاهشون هم فقط به من بود و نه هیچ جای دیگه لبخند میزدم که یهو صدای خانم شریف باعث شکستن سکوت حاکم بر فضای خونه شد: _معین پسرم،یه زنگ به پگاه بزن با دوستاش رفته بیرون اما قرار بود زود برگرده و نگاهی به بیرون انداخت: _شب شد! ابروهام کمی بالا پرید،این پگاه همونی بود که صداش و شنیده بودم؟ فضولیم گل کرده بود و حالا چشم دوخته بودم به شریف که با کمی فاصله کنارم نشسته بود. گوشیش و تو دستش گرفت و جواب مامانش و داد: _پگاهه دیگه... و بعد از گرفتن شماره پگاهی که هنوز نمیدونستم کیه، گوشی و کنار گوشش گذاشت ، تا الان فکر میکردم پگاه معشوقه شریفه و شریف میخواد همه چیز و مهیا کنه تا به جای رویا بتونه با پگاه ازدواج کنه اما حالا انگار ماجرا چیز دیگه ای بود! اگه قرار بود پگاه معشوقه شریف باشه و من هم اینجا به عنوان نامزدش حضور داشته باشم که با عقل جور درنمیومد! با شنیدن صدای شریف از فکر بیرون اومدم، داشت با پگاه حرف میزد: _خیلی خب پس بیا تو... و بلافاصله تماس قطع شد: