💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_260
صدام کمی بلند تر از حد معمول بود که حرفهای بین مامان و زندایی شریف نیمه کاره موند و مهناز خانم نگاهی بهم انداخت:
_جایی میخوای بری عزیزم؟
حس میکردم دیگه نفسم بالا نمیاد،
یعنی تااین حد از نظر اونها،
اینجا موندنم قطعی بود؟
تا چند ثانیه سکوت کردم و بعد جواب دادم:
_با اجازتون میخوام برم خونه!
و سر چرخوندم به سمت شریف به این امید که لابه لای اون صحبت های مردونه حواسش به من باشه اما نبود،
اصلا حواسش به من نبود که حتی سرش به سمتم نچرخید و دوباره صدای مهناز خانم و شنیدم:
_اینجاهم خونه خودته عزیزم،
امشب توهم همینجا میمونی!
داشت با مهربونی میگفت که بمونم،
که مثل مهمون های دیگش ،
مهمون خونه اش باشم اما به طور همزمان قاطعیت هم داشت،
هم تو کلامش و هم تو چشم هاش و از الان داشت مادر شوهر بازی درمیاورد که باز به شریف نگاه کردم،
شریفی که حواسش به من نبود و حالا با شنیدن صدای پگاه سرم به جای خود برگشت:
_از بابت لباس هم نگران نباش،
فکر کنم لباسهای من اندازت باشن!