💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_267
فکر شریف از سرم رفتنی نبود و این احساس یه طرفه داشت گند میزد به همه چی،
به احوالم و زندگیم!
به پهلو دراز کشیدم،
بازهم بی فایده بود،
خواب به چشمام حروم شده بود و هی از این پهلو به اون پهلو شدنم بی فایده بود و زمان بی اینکه لحظه ای خوابم ببره در حال گذر بود و حالا نمیدونم چقدر گذشته بود اما با صدای باز شدن در سریع چشم بستم.
لعنت به من که انقدر نخوابیدم و نخوابیدم که حالا شریف به اتاقش اومد!
داشتم از استرس اینجا بودنش خفه میشدم که با چشمای نیمه باز نگاهی به اطراف انداختم،
خودش بود،
شریف بود که دوباره پلک هام و روی هم فشار دادم،
اگه خودم و به خواب میزدم اوضاع برای جفتمون بهتر پیش میرفت خصوصا برای من که معذب بودم وگرنه برای شریف که فرقی نمیکرد،
اون خیال میکرد یزدانی اینجا خوابیده نه یه دختر!
آخ که چقدر دلم میگرفت از یادآوری اون جمله لعنتیش و چقدر سخت بود کنترل خودم واسه اینکه از سنگینی غمی که تو دلم رخنه کرده بود نفس عمیقی سر ندم!
صدای قدم هاش و میشنیدم،
نصفه شبی زده بود به سرش که یه جا واینمیساد و مدام از اینور به اونور میرفت!