💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 شونه بالا انداختم: _هیچکدوم از اینا برام اهمیتی نداره! این بار بابا گفت: _تو عقلت و از دست دادی، همین الانش هم بخاطر اتفاقی که تو شرکت افتاد بخاطر اون آبرو ریزی هزار جور حرف پشت سرت هست و به جای اینکه سعی کنی همه چیز و جبران کنی فقط داری اوضاع رو بدتر میکنی! سری به اطراف تکون دادم: _من واسه بهتر کردن این اوضاع خرابی که شما میگید با رویا ازدواج نمیکنم، من این کار و نمیکنم! صدای بابا بالا رفت: _پس میخوای زحمت یه عمر من و به باد بدی، میخوای بخاطر یه عشق کورکورانه به اون دختره شرکت و کارخونه و هتل و همه چیز و از دست بدی ها؟ حرفش و رد کردم: _اینطور نیست ، من همه چی و حفظ میکنم، من نمیزارم حاصل یه عمر تلاش شما مفت از دست بره، من فکر همه جاش و کردم! بابا که باور نداشت پوزخند زد: _ولی داری همین کار و میکنی، تو داری همه چیز و خراب میکنی، حالاهم پاشو برو نه من و نه مادرت باتو نمیایم خواستگاری، هرکاری که میخوای بکنی باید تنهایی انجام بدی! گفت و بلند شد، دیگه حتی نمیخواست اینجا بودنم و تحمل کنه که صبر نکرد تا من برم و خودش راه افتاد، داشت میرفت سمت پله ها و طبقه بالا که از ایستادم و گفتم: _من میخوام کاری کنم که رای امیری واسه انتخاب مدیریت تاثیرش و از دست بده، اینجوری اگه با جاناهم ازدواج کنم آب از آب تکون نمیخوره،اینجوری ما همچنان همه کاره اون شرکتیم! هنوز به پله ها نرسیده بود که به سمتم چرخید: _اونوقت چطوری قراره همچین کاری کنی؟ به سمتش رفتم: _من پول چند سال سرمایه گذاریم تو جاهای مختلف، پول چند تا از قراردادهای بزرگ با طرفهای خارجی ، پول ویلاهای شمال و کیش، همه رو واسه همچین روزی جمع کردم و حالا میتونم با اون پولها انقدری سهام بخرم که رای امیری مثل بقیه رای ها یه تاثیر جزئی داشته باشه و نتونه خودش یه تنه مدیر عامل شرکت و تعیین کنه، بابا جان من میخوام با جانا ازدواج کنم و با این پول هایی که گفتم میخوام به اسم جانا سهام بخرم، اونوقت همسر من میشه یکی از بزرگترین سهامدارهای شرکت و اخبار خوبی از شرکت به بیرون میرسه، اونوقت دیگه همه چیز روبه راه میشه!