💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_368
شونه بالا انداختم:
_هیچکدوم از اینا برام اهمیتی نداره!
این بار بابا گفت:
_تو عقلت و از دست دادی،
همین الانش هم بخاطر اتفاقی که تو شرکت افتاد بخاطر اون آبرو ریزی هزار جور حرف پشت سرت هست و به جای اینکه سعی کنی همه چیز و جبران کنی فقط داری اوضاع رو بدتر میکنی!
سری به اطراف تکون دادم:
_من واسه بهتر کردن این اوضاع خرابی که شما میگید با رویا ازدواج نمیکنم،
من این کار و نمیکنم!
صدای بابا بالا رفت:
_پس میخوای زحمت یه عمر من و به باد بدی،
میخوای بخاطر یه عشق کورکورانه به اون دختره شرکت و کارخونه و هتل و همه چیز و از دست بدی ها؟
حرفش و رد کردم:
_اینطور نیست ،
من همه چی و حفظ میکنم،
من نمیزارم حاصل یه عمر تلاش شما مفت از دست بره،
من فکر همه جاش و کردم!
بابا که باور نداشت پوزخند زد:
_ولی داری همین کار و میکنی،
تو داری همه چیز و خراب میکنی،
حالاهم پاشو برو نه من و نه مادرت باتو نمیایم خواستگاری،
هرکاری که میخوای بکنی باید تنهایی انجام بدی!
گفت و بلند شد،
دیگه حتی نمیخواست اینجا بودنم و تحمل کنه که صبر نکرد تا من برم و خودش راه افتاد،
داشت میرفت سمت پله ها و طبقه بالا که از ایستادم و گفتم:
_من میخوام کاری کنم که رای امیری واسه انتخاب مدیریت تاثیرش و از دست بده،
اینجوری اگه با جاناهم ازدواج کنم آب از آب تکون نمیخوره،اینجوری ما همچنان همه کاره اون شرکتیم!
هنوز به پله ها نرسیده بود که به سمتم چرخید:
_اونوقت چطوری قراره همچین کاری کنی؟
به سمتش رفتم:
_من پول چند سال سرمایه گذاریم تو جاهای مختلف،
پول چند تا از قراردادهای بزرگ با طرفهای خارجی ،
پول ویلاهای شمال و کیش،
همه رو واسه همچین روزی جمع کردم و حالا میتونم با اون پولها انقدری سهام بخرم که رای امیری مثل بقیه رای ها یه تاثیر جزئی داشته باشه و نتونه خودش یه تنه مدیر عامل شرکت و تعیین کنه،
بابا جان من میخوام با جانا ازدواج کنم و با این پول هایی که گفتم میخوام به اسم جانا سهام بخرم،
اونوقت همسر من میشه یکی از بزرگترین سهامدارهای شرکت و اخبار خوبی از شرکت به بیرون میرسه،
اونوقت دیگه همه چیز روبه راه میشه!