💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_408
از اینجا بودنش حس خوبی نداشتم،
اصلا حس خوبی از دیدنش نداشتم و حسابی جا خورده بودم ،
نگاهم و به معین دوختم:
_اون اینجا چیکار میکنه؟
نگاهش به رویا بود که نفس عمیقی کشید:
_نمیدونم
و حالا رویا روبه رومون ایستاده بود و کسی نمیشناختش،
شاید همه به جز تعداد معدودی به چشم یه مهمون نگاهش میکردن اما اینطور نبود،
رویا مهمون نبود و میترسیدم از اون چشم های شومش،
میترسیدم و نمیدونستم چه فکری تو سرشه که لبخندی زد:
_میدونم دعوت نبودم ولی خودم،
خودم و دعوت کردم چون نمیتونستم نیام!
معین بهش نزدیکتر شد:
با صدای آرومی گفتم:
_من از چی بی خبرم؟
و قبل از اینکه رویا بخواد چیزی بگه صدای عاقد به گوش هممون رسید:
_اگه عروس و داماد آماده باشن،
بنده عقد و جاری کنم؟
معین یه قدم به عقب برگشت،
کنارم ایستاد و جواب رویارو داد:
_جانا هرچیزی که لازمه رو میدونه،
برو!
و بعد هم به من نگاه کرد:
_بشین عزیزم
گیج و سردرگم بودم،
نمیدونستم باید چیکار کنم اما قبل از اینکه بخوام بشینم رویا با صدای بلند قهقهه ای زد،
حالا بقیه هم متوجه حضورش شده بودن،
موزیکی تو سالن در حال پخش نبود و صدای قهقهه رویا انقدر بلند بود که به گوش بقیه هم برسه:
_ یعنی میخوای بگی از رابطه ما با خبره؟
چشم ریز کردم:
_رابطه شما؟
معین با کلافگی گام بلندی به سمتش برداشت،
صداش مثل صدای رویا بلند نبود :