°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_106 و خنديد كه با حرص چشم ازش گرفتم و كنارش جلوي ظرفشويي ايستادم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 هروقت كه قاطي ميكرد مثل چي ازش ميترسيدم و اين بار هم مستثني نبود كه دوباره لبخند زدم: _ يه ذره آب كه اين حرفارو نداره و با حالت خاصي چشم ازش گرفتم كه بي هوا زد زير خنده و بعد دستي توي موهاش كشيد: _ من از دست تو چيكار كنم هوم؟! حالا ديگه جرات پيدا كرده بودم پس شونه اي بالا انداختم: _ تو رو نميدونم ولي هركسِ ديگه اي اگه يه همچين دختري تو زندگيش بود،صبح تا شب شكرِ خدا ميكرد! و با خنده خواستم فرار كنم كه از لباسم گرفت و همين باعث شد تا فقط درجا بزنم: _ كجا ميخواي فرار كني آخه؟! و لباسم و ول كرد كه برگشتم سمتش: _ هر جايي كه امنيت جوني داشته باشم! ريز خنديدو به سمتم اومد و هر لحظه بهم نزديك تر شد كه منم تكيه دادم به ميز پشت سرم و با كمتر شدن فاصلمون خم شدم رو ميز كه البته عماد كم نياورد و خم شد روم، يه دستم و گذاشتم رو سينش و گفتم: _دير وقته الان آوا نگرانم ميشه! اما اون بي توجه به حرفم دستم و تو دستش گرفت و سرش و نزديك تر آوارد و تو گوشم لب زد: _ خوب گوش كن دختر خون... قلبم داشت ميومد تو دهنم كه ادامه داد: _ تا اين ظرفارو نشوريم هيچ جا نميريم و بعد قهقهه زد كه با دست ديگم هولش دادم: _ خيلي بي مزه اي! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼