♨️تَرَحم۰۰۰
داستان دنبالهدار من و مسجد محل
قسمت بیست و ششم
۰۰۰ چشمم افتاد به چشمهای معصوم محمد ، یکیش رو از شدت سوزش نیمه باز نگه داشته بود، مشخص بود مُچش خیلی درد گرفته.
یه لحظه صدای مادرم رو شنیدم: حسن! داری چیکار میکنی ؟ از درد کشیدن بهترین دوستت داری لذت میبری؟ صدا تو گوشم پیچید: (حسن ،حسن حسن؟)
به خودم اومدم ، یه آخ بلند گفتم و دستم رو شل کردم َو آروم دست خودم رو خوابوندم ، بعد شروع کردم مثل کسی که به شدت دستش درد گرفته، دستم رو مالوندن.
بچهها هورا کشیدن و بلند بلند (محمد ، محمد) میگفتن .
اقای قلعه قوند یه نگاه همراه با رضایت به من انداخت و خندید. بعد به محمد تبریک گفت. محمد که حالا دستاش آزاد شده بود شروع کرد به مالیدن چشمش! علی داد زد: نمال بدتر میشه، بذار آب بیارم ، با آب بشور!
علی شاهرخی مثل یه مادر مهربون بود ، پلک یه چشمش یه کمی افتادگی داشت و همین باعث خجالتش میشد ، من خیلی خوب درکش میکردم، چون دقیقا" این مشکل رو به نحو دیگهای داشتم ، و همیشه از بازی کردن فوتبال یا تحرک بدنی زیاد فرار میکردم یا اگه می خواستم بازی کنم دروازه بان وایمیسادم .
محمد چشمش رو شُست ، مُچ دستش ضرب دیده بود ، علی با باند کِشی داخل کیف (ش م ر)_ کیف شیمیایی همراه، که همهمون داشتیم و داخلش یه ماسک به همراه یه آمپول ضد حمله شیمیایی و یه باند معمولی و یه باند کشی و چند تا چسب زخم بود_ مُچ محمد رو بست !!
داشتم به علی نگاه میکردم که چشمم افتاد به محمد . دیدم با دقت و تعجب منو نگاه میکنه!!
وقتی همه از سنگر رفتن بیرون ، رو کرد به من و گفت : چرا این کارو کردی ؟ چرا به من باختی؟ دلت به حالم سوخت؟ تَرحم کردی؟ فکر کردی من بچهام ؟؟
من قبول ندارم !! این جایزه حق من نیست! من این جایزه رو نمیخوام ! یاالله ، یاالله برو به همه بگو!!! وگرنه خودم میگم.
یه کمی صبر کرد و وقتی دید من سکوت کردم به حالت قهر گفت: نمیری؟ پس خودم میرم. دستش رو گرفتم و گفتم صبر کن! کجا؟ عجله نکن! به زور نشوندمش و همینطور که داشتم میخهایی رو که ناصر رو زمین پخش کرده بود، جمع میکردم، گفتم : آخه ، آخه ، مادرم گفت!!
سریع خواست بلند شه!
دوباره دستش رو گرفتم و نشوندمش و گفتم :
وقتی تو اون حالت از درد مُچت آخ گفتی و چشمتم سوخت و همراه درد سعی کردی با کتفت چشمت رو بمالی و نتونستی اشک از گوشه چشمت سرازیر شد ، یه لحظه صحنه کربلا یادم افتاد ، لحظهای که دستهای حضرت ابوالفضل(علیهالسلام) قطع شده بود و تیر به چشمش زدن !! چون دست نداشت سعی کرد با زانوهاش تیر رو از چشمش در بیاره ، و با کتفش خون چشمش رو پاک کنه و بعد گریهام گرفت.
محمد هم شروع کرد به گریه کردن.... همدیگه رو بغل کرده بودیم و زار زار گریه میکردیم؛ بد جوری دلمون سوخته بود.
همراه با گریه شروع کردم این شعر رو زمزمه کردن: (داداش ؟ بیا که برویم از این ولایت ، من و تو، تو دست منو بگیر و من دامن تو)
صدای گریه و اشک محمد بیشتر شد، یهو میثم اومد تو سنگر، با تعجب ما رو که دید گفت ، چی شده؟ چرا گریه میکنین؟
بعدش ناصر و جمشید وارد شدن. من و محمد همینطور که گریه میکردیم شروع کردیم به خوندن: ( بیا که برویم از این ولایت من و تو ، تو دست منو بگیر و من دامن تو )
یهو ناصر نه ورداشت و نه گذاشت و گفت : اینکه شعر خواننده زمون شاهه!!
یهو جمشید یه لگد بهش زد و اشاره کرد: حرف نزن!! ناصر گفت : هان؟ چی؟ چی میگی؟ باشه!!
یهو صدای بیسیم بلند شد : (حسن ، حسن ؟ رضا) میثم سریع بیسیم رو برداشت و گفت : رضاجان بگوشم!!! دیدهبان گفت : حسن جان سریع یه نُقل آماده کنین، مهمون داریم !!
آقا قلعه قوند داد زد : حسن نوبت تو و محمده!! سریع برید سر قبضه شهید هادی!! هر دوتامون دوئیدیم ، سریع اهرمها رو چرخوندم و خمپاره رو تراز کردم، داد زدم میثم گِرا چی شد؟ پشت بیسیم صدا اومد : (۶۵ ، ۴۵) گِرا رو بستم رو قبضه و اهرمهارو چرخوندم تا خمپاره دوباره تراز بشه ، محمد گلوله خمپاره رو پوست کنده بود و خرجش رو روش سوار کرده بود، گلوله رو که گرفتم دیدم ایرانیه ، پرسیدم: محمد گلوله عراقی نداریم ؟ گفت نه! تموم شده!!
تازه دستور دادن به خاطر نبود مهمات روزی بیشتر از پنج تا گلوله شلیک نکنیم ، اون هم در صورت اجبار!! گفتم : بابا این گلولههای ایرانی که تازه ساخته شده ، دقت لازم رو نداره؛ عین آدم لوچ شرق میگیره، غرب رو میزنه!! زحمت ما و دیدهبان هدر میره!
صدای بیسیم بلند شد حسن جان آمادهای؟ بده بیاد!!! (و ما رَمیت اِذ رَمیت) ،جواب دادم: (و ما لکن الله رَمی')!!! گلوله رو ول کردم تو لوله!! دو ثانیه بعد گلوله پرید! چند لحظه بعد دیدم دیدهبان داد میزنه: حسن جان! چیکار میکنی؟ فرستادی رو سر خودیا !!
بابا تو رو حضرت عباس(ع) دقت کن!!
چیزی نمونده بود کفترامون رو بپَرونی۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی