🍂در هیاهوی گم شده‎ام. میان صدای بوق ماشین‎ها، معامله آدم‎ها و چهره غمگین و شادشان حیرانم. 🍂حال انسان‎ها عوض شده است. گویی مانکن‎هایی برای لباس بر روی زمین شده‎اند. 🍂...، غریب‎ترین و مظلوم‎ترین پوشش این روزهاست. 🍂چشمانم را می‎بندم و پرنده دلم، به سوی پرواز می‎کند. منافقین او را با چادرش خفه کردند. نمی‎دانم چرا مردم با قهر کرده‎اند! آن را بوسیده‎اند و گوشه کمدهایشان خاک می‎خورد. 🍂چشمانم به بافته شده زیبایی می‎افتد. بافت این موها، مرا یادِ دست‎های بسته می‎اندازد. 🍂نمی‎دانم بافت دست‎های بسته محکم‎تر است یا بافت موهای رها شده در خیابان‎ها؟ آنان با دستِ بسته هم کردند؛ اما ما، با دست‎های باز چه می‎کنیم؟! 🍂روز به روز لباس‎ها آب می‎رود. خیاط سلیقه‎ها، قد شلوارها را کوتاه‎تر می‎کند و بخیل می‎شود در خرج کردن دکمه برای که لبه‎هایش از هم فراری‎اند. 🍂یاد شهدایی می‎افتم که دست‎هایشان را فدا کردند، اما پیراهن‎هایی با آستین بلند می‎پوشند تا کسی را مدیون و نبینند. 🍂کمی آن‎طرف‎تر را می‎بینم کنار این ‎های خوش رنگ و بدلباس، که رگ بر گردن‎شان نبض ندارد و بی‌خیال به این نمایش لبخند می‎زنند. 🍂شلوارهایشان در نبرد بین افتادن و نیفتادن معلق مانده و رنگ شده و ابروهای خوش فرمشان گاهی مرا گمراه می‎کند که نکند این ها باشند. 🍂 گرفته و ‎هایم پایان تلخ قصه است.طاهره بنائی منتظر مروارید عفاف @Chastity