هدایت شده از 🇵🇸بچه شبح خاکستری-
for: @Chocolate2005 from: @dazire دو هفته از فوت امنیفایل گذشته بود. هنوز حالت به شدت افتضاح بود... هنوز باورت نمیشد. کلا تو حال خودت بودی.. هروقت که حالت خیلی بد میشد تو مسیر مدرسه راهنمایی‌تون پیاده روی می‌کردی. درست مثل همین امشب...! هوا اون شب به طرز عجیب غریبی سرد بود؛ طوری که حتی از قطره های اشکت هم بخار بلند میشد!! حس بدی داشتی برای همین تصمیم گرفتی زود برگردی. وقتی چرخیدی تا راه اومده رو برگردی باد خیلی تندی یهو وزید و همون لحظه هم قطع شد. به سمت خونه پا تند کردی. همش حس میکردی یه نفر داره تعقیبت می‌کنه. بعد از چند دقیقه با صدای پایی که بهت نزدیک و نزدیک تر میشد مطمئن شدی که تنها نیستی! نمیدونستی چیکار کنی و سرجات خشکت زده بود، صدای پا لحظه به لحظه نزدیک تر و سریع تر میشد. بالاخره برگشتی تا پشت سرت رو نگاه کنی... اما چه برگشتنی!! امینفایل درحالی که قلاده یه سگ دستش بود گفت: میدونستم یه نفر داره تعقییمون میکنه! و گردنش رو بدون اینکه به بدنش حرکتی بده یه طور کامل چرخوند. فکر میکردی عقلتو از دست دادی.. کاملا شکه بودی! فقط صدای فریاد دلخراش یه مرد رو شنیدی و مثل تیری که شلیک بشه به سمت خونه دویدی. و تا اخر عمر با هیچکس درمورد اون شب حرفی نزدی.