🌸 دختــران چــادری 🌸
#وصال_عشق ⁵.. • • ...داشتم سایز کش چادر رو جلوی آینه روی سرم امتحان می‌کردم، که زنگ خونه مامانجونم
⁶.. سه چهار ساعت گذشته بود که احساس کردم خیلی خسته شدم🥱.. اومدم بین دو تا صندلی جلو و به بابام گفتم: نگاه کردن به جاده اونم سه چهار ساعت خسته کننده نیست؟ بابامم همونطور محو در جاده و آسمون گفتند اگه یه موکب پیدا کردیم وایمیسیم.. اومدم عقب ی نگاه به ساعتم کردم دیدم دو نصفه شبه😀🕑.. داشتم حساب کتاب می‌کردم که چه ساعتی دم مرزیم، کی کاظمین، کی کربلا، کی ایران😅.. که یک دفعه ماشینمون وایساد.. به پنجره یه نگاه انداختم دیدم داییم دارن دست تکون می‌دن 👋🏼 یه نفس عمیـق کشیدمو پریدم پایین چند تا حصیر بزرگ پهن بود و کنارش هم صندلی و میز.. رفتم روی یکی از صندلیا، کنار خانواده نشستم گفتم کی می‌رسیم مرز؟👀 داییم صندلیو رو به من کردن و گفتن ایشالله اگه مشکلی پیش نیاد، فردا حوالی هفت و هشت صبح.. گفتم اوووووووَه، من این همه وقت چجوری بیدار بمونم؟🤧 مامانم خندیدن و گفتن تو که مجبور نیستی به جاده خیره بشی میتونی سرتو تکیه بدی و بخوابی😂🦦.. • • به توصیه مادرجان گوش دادم و تخــت خوابیدم، یه دفعه چشمامو باز کردم دیدم وسط یه سیلی از ماشینا در حال بالا رفتن از شیبیم😱 پاشدم، گفتم مامان چیزی شده؟! اینجا کجاست؟ بابام تو آینه نگاه کردند گفتند: رسیدیم مرز.. داریم می‌ریم ماشینو پارک کنیم یه نگاه به اطرافم کردم پر بود از ماسینای مختلف.. اگه از دور نگاه می‌کردی آخرشو نمی‌تونستی بببینی یه سیل ماشین که صاحباشون سوار کشتی نجات شده بودن🌊 شاید اسمش مرز بود ولی بی حد مرز بود.. تک تک این ماشینا، از نقطه نقطه این ایران اومده بودن تا بعد از دو سال محدودیت، برن پابوس غیرمحدود ترین عالم ✨ بیشتر نگاه کردم.. شاید ازون لحظاتی بود که حس غرورت میومد سراغت اینکه بین یه ملتی زندگی میکنی که اینطوری عاشق حسین و خاندان حسینن، امیدوار و سرلبندت میکنه(:😌🇮🇷 + بالاخره آخرین جای خالیو پیدا کردیم و پیاده شدیم.. تمام چیزایی که ریخت و پاش شده بود توی ماشینو جمع کردم داداشمو بیدار کردمو گفتم اگه صلاح بدونید رسیدیما، نمیخواین از خواب ناز دست بکشید؟🤪 پیاده شدم و رفتم کنار بابام پشت صندوق عقب.. گفتم یا خدااا! همه اینارو باید ببریم؟ بابام گفتن قطعا این تایر زاپاسو نمی‌بریم ولی بقیشو از مامان بپرس😁 مامانمم خندیدن و گفتن: نه..فقط کولیارو برمیداریم همه وسایل مورد نیاز اونجاست بقیش مال توی راه بود یه نفس راحتی کشیدم و دویدم سمت ماشین خالم داشتن به کالسکه پسرخالم ور می‌رفتن سلام کردم 👐🏻 گفتم بذارید استادم یه نکاه بهش بندازه شاید تونست درستش کنه🕶 نشستم و هرکاریش کردم دیدم درست نمیشه که نمیشه گفتم استاد نتونست کاری بکنه شرمنده😅 + کم کم راه افتادیم.. از پارکینگ ماشینا تا لب مرز و گیتای ورودی خودش کلی راه سراشیبی بود😬.. با اون کولی ها و کالسکه و بساطی که داشتیم باید چند کیلومتر راه می‌رفتیم.. گفتم مامان نمیشه یه ماشین بگیریم؟ مامانم گفتن با این انرژی میخوای از کاظمین تا کربلا پیاده بری دیگه؟ تسلیم شدم و ادامه دادم🚶🏻‍♂ از همون ویو به ماشینا نگاه کردم، باخودم تصور کردم اگه این میزان ماشین اینجا باشه پس لب مرز همین میزان آدم هست و فقط از این شلوغی به خدا پناه بردم🤦🏻‍♀ یکم جلوتر سوار یه ماشین شدیم.. تا دم مرز رسوندمون وقتی پیاده شدم با سیل عجیبی از جمعیت روبه رو شدم یه نگاه به آسمون کردم و گفتم با این حساب تا بعد از ظهر مهمونیم اینجا🤭.. دیگه جمعیت بود و آفتاب داغ مرز.. مثل مورچه راه میرفتیم و از شدت جمعیت زیاد نزدیک بود له بشیم! هر نیم ساعت یه بار به ساعتم نگاه میکردم و آه جالبی می‌کشیدم😮‍💨 حدودا نزدیکای ظهر شده بود جمغیت زیاد بود و هوا گرررررم.. رفتم از یه موکب کنار جمغیت دو تا بطری آب گرفتم و دوتارو خالی کردم رو سرم🤧 یه لحظه احساس کردم سرم سبک شد ولی باز همون آش بود و همون کاسه.. چفیمو خیس کردمو گذاشتم روی سرم تا خنک بشم رفتم پیش خالمو گفتم چقدر آرومه بچه 😁 گرمش نشد؟ خالم همونطور که داشتن به کالسکه نکاه میکردن گفتن گفتم که امام حسین هست 😉🤍 _سه چهار ساعت که گذشت رسیدیم دم گیتا چادر مامانمو گرفته بودم که گم نشم و فقط حواسم به جلو بود رفتیم داخل گیت مسئولشون پرسید گذرنامه؟ نشون دادم و گفتم اینجاس😅 بالاخره رد و شدم و همون لحظه احساس کردم اورست رو فتح کردیم رفتم جلو و به داییم گفتم بالاخره بر طبل شادانه بکوووب😌🥁 داییم گفتن هنوز مطمئن نباش،حالا حالا ها مونده.. پشت مرز خلوت تر بود بالاخره تونستیم یه جا بسینم و یه آبی بخوریم.. یکم آب خوردم و رفتم نشستم پیش خالم.. ✍🏻فـ.حیدری .. ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ▪️کانال برتــر حجاب ▪️برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🥀 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057