تازه عروسه ۸ ماهه بودم که اومدن بهم گفتن همسرم تو جاده شمال تصادف کرده و فوت شده...💔
خیلی اهل خوشگذرونی بود... ولی مجردی!
تا اون موقع با مادرشوهر پدرشوهر زندگی میکردم!
صبح تا شب سرکوفت میخوردم از مادرشوهرم که دیگه موندنت برای چیه ؟؟؟ من پسرِ جوون دارم جمعکن برو ...💔
هرباری که سر به مُهر میذاشت نماز بخونه تو دلم میگفتم این با چه رویی باخدا روبرو میشه؟؟...
فقط خدا میدونه اون چند ماه چی بمن گذشت تا پدر و مادرم برسن و جهیزیمو برگردونن شهرستان😔همه چیزو بار زده بودیم و داشتیم میرفتیم که برادرشوهرم سر کوچه نگهم داشت!
تا وقتی همسرم جواد زنده بود با برادرشوهرم انگشت شمار رو در رو شده بودیم بسکه برخلافِ
جواد تو مسجدا و هیئتا و کارای مذهبی غرق بود ! تعجب کردم!
سرمو که بالا بردم آروم و نجیبانه تو چشمام نگاه کرد و گفت میدونم خیلی اذیت شدی اما حاضری اینبار.... ادامه👇
https://eitaa.com/joinchat/3847160068C1b22445f5a